گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

یکی از اولیای خدا...

در همسایگی ما مرد به ظاهر موقّری زندگی میکرد که حدود شصت سال سن داشت و یکی از دستهایش از کتف قطع شده بود. همیشه کت می پوشید و  آستین کتش را با مهارت خاصی طوری دوخته بود که اگر کسی  دقت نمیکرد شاید به راحتی متوجه نمی شد که او یک دست دارد.در یک خانه کوچک قدیمی زندگی میکرد و یک ماشین پراید سفید داشت .او را به درستی نمی شناختیم و گهگاهی فقط در سوپری یا مسیر مسجد اورا می دیدیم.

ظاهرا سالم و سرزنده بود.یک روز متوجه شدیم مرحوم شده اند.مراسم ترحیمش در مسجد محل  بسیار باشکوه و با حضور آدمهای به ظاهر مهم برگزار شد.

یکی از همسایه ها  او را میشناخت و میگفت :"جانباز بوده و قاضی دادگستری . با اداره بیمه ای که همسرم مدیر آنجا است همکاری داشته .یک روز از طرف بیمه یک ماشین ماکسیما به پاس خدماتش به او تقدیم میکنند ولی او نمی پذیرد و حتی حاضر نمیشود برای یکی از فرزندانش قبول کند ....".

به یاد حدیثی با این مضمون افتادم که اولیای خدا به صورت نا شناخته در بین مردم زندگی میکنند..........

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد