گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

قصه ما به سر رسید ....

شاید برای خیلی از ما هضم و درک این موضوع بسیار سخت باشد که انسانی در اوج آرزو و جوانی  از تمام تعلقات دنیایی اش بگذرد و جانش را کف دست بگیرد و به سرزمین دیگری برای دفاع از انسانهای دیگری که حتی دین و آیین برخی از آنها با او متفاوت است  برود و با کما ل شجاعت و رشادت بجنگد و اسیر شود و سرش از بدنش جدا شود،  در حالی که نه تنها میدانست  ممکن است چنین سرانجامی در انتظارش  باشد ، بلکه طبق یادداشتها و سخنانش جزء آرزوهایش بوده که شهید شود و سرش،مانند مولایش جدا شود و پیکرش،قطعه  قطعه شود ....

و برخی کوته فکر ، این عمل را خود کشی میدانند و حتی خلاف عقل و منطق  کور خودشان می پندارند در حالی که آن نظریه پرداز مشهور آمریکایی شاید حدود چهل سال پیش،معتقد بود که شیعه  مانند پرنده ای ست که  با دو بال  ولایت و شهادت پرواز  میکند ....

و چقدر زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم ، آوینی ، که شهادت لباس تک سایزی ست که باید تن آدم به اندازه آن در آید  و هر وقت به سایز این لباس در آمدی ، پرواز میکنی .....

لباسی که برازنده چمران شد وقتی از بهترین شرایط زندگی علمی و مادی  در آمریکا به لبنان  ویران  و ایران  جنگزده آمد ...

لباسی که  شایسته باکری شد، کسی که  وقتی شهردار بود ، به همراه رفتگرها و کارگرها ی شهرداری کار میکرد ...

لباسی که اندازه شاهرخ ضرغام شد ، او که از کاباره ها و کازینوهای تهران خودش را به خرمشهر رساند تا دعای مادرش مستجاب شود ...

لباسی که امثال ابراهیم هادی قدرش را میدانست ، او که وقتی فهمید دوستانش اندام ورزشکارانه اش را تحسین میکنند ، از آن  به بعد لباس کردی  و گشاد می پوشید ...

لباسی که چه زیبا بر تن محسن حججی نشست ، جوانی که از جمله دغدغه های زندگی اش رفع محرومیت از روستاهای کشور بود ....

شاید ، امثال ما نمیتوانیم اینقدر خوب باشیم چون اصلا توان چنین  ابتلائات سنگینی را نداریم ....

آری  برای امثال ما که هنوز بزرگترین مشکل زندگیمان ، گرفتن وام است برای خرید ماشین و خانه    ،  یا تلافی کردن  بی توجهی فلان فامیل یا ،  درمان بیماری فرزندمان یا قبولی او در کنکور  و رفتن به دانشگاه و ....  ،  فهم این موضوع خیلی سخت است ..... ما که هنوز نفهمیده ایم برای چه به دنیا آمده ایم و نمی دانیم میخواهیم  در این دنیا چه کنیم  ....


Image result for ‫محسن حججی‬‎


چقدر وابسته ایم ؟

چند وقت پیش در شبکه مستند از یکی از روستاهای دور افتاده و بی آب و علف در استان سیستان و بلوچستان برنامه ای نشان میداد که یکی از مشکلات آنها کمبود آب بود ...مردمانی سخت کوش و صبور و خونگرم که  اثر داغی کویر بر چهره هایشان مشخص بود ...

شاید کل جمعیت آنها بیش از صد نفر نمی شد،   یک زندگی کاملا بدوی داشتند  که هیچ اثری از تکنولوژی در آن دیده نمی شد .....

همیشه برایم این سوال مطرح بوده که چرا آدمهایی مثل آنها یا حتی کسانی که در شرایط سخت و توانفرسای قطب  و یا در دل جنگلهای استوایی زندگی میکنند تصمیم نمی گیرند به نزدیکترین شهر  یا کشور خوش آب و  هوا مهاجرت کنند ؟ . و اصلا دلیل این همه وابستگی و علقه آنها چیست ؟ 

در مقابل این جور انسانها هم کسانی هستند که در شرایط نسبتا خوبی زندگی میکنند و برای تنوع ، یا ماجراجویی ،و یا نارضایتی از کوچکترین مساله ای حاضرند چوب حراج به زندگیشان بزنند ، از نزدیکترین و صمیمی ترین آشنایان خود دل بکنند و خودشان را  آواره  شهر و یا حتی کشور دیگری کنند ، که مثلا دوست دارند پیشرفت کنند...، که مثلا قدرشان را در آنجا بیشتر میدانند .....که مثلا در آنجا آزادی بیشتری دارند ......که مثلا  به آسایش برسند و کسی به کارشان کار نداشته باشد ... .و هزاران دلیل  و توجیه دیگر .و جالب این که حاضرند در غربت صد ها مشکل دیگر را تحمل کنند.

البته که این برمیگردد به شخصیت آدم ها و طرز فکر و حتی علقه هایشان ....مثلا خود من نزدیک بیست سال است که  در تهران زندگی میکنم ولی هنوز دلم و ذهن و فکرم در زادگاهم ، بیدگل ، به سر میبرد و منتظر برگشتن به آنجا هستم و هیچ چیز تهران برایم  جذابیت ندارد .... و برعکس  ، تمام لحظه لحظه هایی که در بیدگل می گذرانم برایم جذاب است ، با وجود  گرمای پنجاه درجه مردادماهش ، سرمای استخوان سوز بهمن  و بادهای سوزان و گرد و غبارهای اذیت کننده اش...

ولی ، راه رفتن در کوچه  پس کوچه های قدیمی و کاه گلی اش ، شنیدن صدای اذان از مناره های چند مسجد نزدیک به هم و تلاقی صدا ها باهم  ، گوش دادن به آواز یاکریم ها و گنجشک ها یش در یک صبح  زود و  دل انگیز بهاری در حالی که بر روی تختی در وسط حیاط خانه خواب و بیداری و راه رفتن ابرها را از زیر پلک هایت  دنبال میکنی . .... همه و همه اش برایش لذت بخش است .

  به قول همسرم ،  اگر روزی مجبور شوم در یک کشور غریب زندگی کنم با شنیدن اولین اذان استاد موذن زاده در اولین شب  ماه مبارک رمضان ، چمدانهایم را می بندم و برمی گردم ایران .

اینجاست که  باید گفت انسان واقعا موجود عجیب و ناشناخته و پیچیده ای ست .....

Image result for ‫مهاجرت‬‎


بزرگترین معلم عرفان .....

مدتی ست نه حوصله نوشتن دارم نه حال خواندن ....

فقط دارم ازدیدن بزرگ شدن پسرم لذت میبرم ...

وقتی دختر بزرگم به دنیا آمد ، شاغل بودم و اصلا بزرگ شدنش را متوجه نشدم ...به خودم که آمدم از آب و گل در آمده بود ، یادم نیست چگونه ایستاد ، کی راه افتاد و کی به حرف آمد ...

دومین فرزندم   که به دنیا آمد ، موقع مدرسه رفتن دختر بزرگم بود ، به کلاس اول میرفت ، تمام هوش و حواسم  به او بود ،پا به پایش به مدرسه میرفتم و درس میخواندم ، به خودم که آمدم ، دختر کوچکم هم بزرگ شده بود و راه میرفت و صحبت میکرد ، آنقدر نفهمیدم چگونه بزرگ شدند که الان وقتی ، پسرم ، تازه اولین قدم های لرزانش را برمی دارد ، برایم تازگی دارد  ، ذوق میکنم  و تعجب میکنم ،....

تصمیم گرفتم که دیگر بزرگ شدن او را خوب ببینم تا فراموش نکنم ، شاید روزی صد دفعه زمین میخورد ولی باز بدون این که اندکی ناراحت شود ، دوباره دستش را به دیوار میگیرد و بلند میشود و راه می افتد ، انگار که از حرکت خسته نمیشود ، یک لحظه آرام نمیگیرد ، مدام در حال کشف و شهود است ، هیچ سوراخ سمبه ای در خانه نیست که نگشته باشد ، تمام کشوها و کابینت هایی که دستش میرسد ، روزی چند بار بیرون میریزد و میبیند ، خستگی ناپذیر  است ، خوشحال است و نگران هیچ چیز نیست .همه چیز برایش نشانه است و تازگی دارد ....نگاهش پر از سوال است ...به دنبال بهانه ای ست تا بخندد و ذوق کند....هر وقت اذیت شود گریه میکند ولی زود فراموش میکند ....دل و ذهنش پاک پاک است ...این خصوصیات همه کودکان است .،

هر وقت گرسنه باشد کنارم می آید و به من می فهماند که باید سیرش کنم  ، گاهی فکر میکنم ای کاش ما آدم بزرگها  هم به اندازه این کودکان خردسال سبک بال بودیم و به خدا توکل داشتیم و نگران هیچ چیز نبودیم ....

شاید برای همین ویژگیهای آنهاست که آقای بهجت فرموده اند کودکان بزرگترین معلم عرفان هستند .....

Image result for ‫بچه کنجکاو‬‎