گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

چقدر وابسته ایم ؟

چند وقت پیش در شبکه مستند از یکی از روستاهای دور افتاده و بی آب و علف در استان سیستان و بلوچستان برنامه ای نشان میداد که یکی از مشکلات آنها کمبود آب بود ...مردمانی سخت کوش و صبور و خونگرم که  اثر داغی کویر بر چهره هایشان مشخص بود ...

شاید کل جمعیت آنها بیش از صد نفر نمی شد،   یک زندگی کاملا بدوی داشتند  که هیچ اثری از تکنولوژی در آن دیده نمی شد .....

همیشه برایم این سوال مطرح بوده که چرا آدمهایی مثل آنها یا حتی کسانی که در شرایط سخت و توانفرسای قطب  و یا در دل جنگلهای استوایی زندگی میکنند تصمیم نمی گیرند به نزدیکترین شهر  یا کشور خوش آب و  هوا مهاجرت کنند ؟ . و اصلا دلیل این همه وابستگی و علقه آنها چیست ؟ 

در مقابل این جور انسانها هم کسانی هستند که در شرایط نسبتا خوبی زندگی میکنند و برای تنوع ، یا ماجراجویی ،و یا نارضایتی از کوچکترین مساله ای حاضرند چوب حراج به زندگیشان بزنند ، از نزدیکترین و صمیمی ترین آشنایان خود دل بکنند و خودشان را  آواره  شهر و یا حتی کشور دیگری کنند ، که مثلا دوست دارند پیشرفت کنند...، که مثلا قدرشان را در آنجا بیشتر میدانند .....که مثلا در آنجا آزادی بیشتری دارند ......که مثلا  به آسایش برسند و کسی به کارشان کار نداشته باشد ... .و هزاران دلیل  و توجیه دیگر .و جالب این که حاضرند در غربت صد ها مشکل دیگر را تحمل کنند.

البته که این برمیگردد به شخصیت آدم ها و طرز فکر و حتی علقه هایشان ....مثلا خود من نزدیک بیست سال است که  در تهران زندگی میکنم ولی هنوز دلم و ذهن و فکرم در زادگاهم ، بیدگل ، به سر میبرد و منتظر برگشتن به آنجا هستم و هیچ چیز تهران برایم  جذابیت ندارد .... و برعکس  ، تمام لحظه لحظه هایی که در بیدگل می گذرانم برایم جذاب است ، با وجود  گرمای پنجاه درجه مردادماهش ، سرمای استخوان سوز بهمن  و بادهای سوزان و گرد و غبارهای اذیت کننده اش...

ولی ، راه رفتن در کوچه  پس کوچه های قدیمی و کاه گلی اش ، شنیدن صدای اذان از مناره های چند مسجد نزدیک به هم و تلاقی صدا ها باهم  ، گوش دادن به آواز یاکریم ها و گنجشک ها یش در یک صبح  زود و  دل انگیز بهاری در حالی که بر روی تختی در وسط حیاط خانه خواب و بیداری و راه رفتن ابرها را از زیر پلک هایت  دنبال میکنی . .... همه و همه اش برایش لذت بخش است .

  به قول همسرم ،  اگر روزی مجبور شوم در یک کشور غریب زندگی کنم با شنیدن اولین اذان استاد موذن زاده در اولین شب  ماه مبارک رمضان ، چمدانهایم را می بندم و برمی گردم ایران .

اینجاست که  باید گفت انسان واقعا موجود عجیب و ناشناخته و پیچیده ای ست .....

Image result for ‫مهاجرت‬‎


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد