چند روز پیش با خانم محترمی صحبت میکردم. معتقد بود فضای سیاسی کشور خیلی بسته است و اگر حکومت کار فرهنگی درستی میکرد الان مشکلی به نام بد حجابی نداشتیم. خودش ظاهر و پوشش چندان موجهی نداشت ولی از بی حجابی و پو شش های زننده هم ناراحت بود. دائم از مسئولین و مدیران ارشد بد میگفت و گاهی نسبت به رضا پهلوی و فرح ابراز ارادت میکرد و میگفت رضا شاه روحت شاد...گفتم به نظر شما رضا پهلوی برای حکومت بر ایران مناسب است؟ گفت نه اصلا...
پرسیدم شما زمان انقلاب کودک بودید، حکومت پهلوی را ندیدید،. کتابهایی که خاندان پهلوی در قالب خاطرات و زندگینامه نوشته اند را خواندهاید؟ گفت نه تا حدودی ولی چیزهایی شنیده ام از آن دوران...
نمیدانم قضیه کشف حجاب و بگیر ببند رضا شاه را با حجاب اجباری (به قول او) الان چگونه مقایسه میکرد.؟!
میگفت از سادات است و ارادت خاصی نسبت به ائمه داشت و معتقد بود اوضاع دنیا فقط زمانی درست میشود که امام زمان ظهور کند.
میگفت شرایط اقتصادی مردم خیلی بد است چرا با این وجود، حکومت به مردم کشورهای دیگر کمک میکند؟! چرا که « چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.» در عین حال خودش را حامی حیوانات میدانست و عضو NGO های حمایت از حیوانات معرفی کرد که برای جراحی و تهیه غذابرای آنها همکاری میکرد.... دائم از احترام و محبت به همنوعان هم میگفت.
گفتم یعنی کمک به انسانهای دیگر از کمک به حیوانات اهمیت کمتری دارد؟!
خلاصه این که معجونی بود برای خودش.!!
الان درصد زیادی از مردم ما از این دست هستند اصلا فازشان معلوم نیست. وقتی با آنها صحبت میکنی سرگیجه میگیری و ترجیح میدهی هر چه میگویند سکوت و تایید کنی.
پسر عموی من سالهاست در سیاتل آمریکا زندگی میکند. تقریبا چهل سال پیش ، در حدود سن بیست سالگی مهاجرت کرد . هرکس در مورد علت رفتنش، چیزی میگوید. خیلی هم مهم نیست. ظاهرا کار و بارش خوب است و زندگی خوبی دارد... سالها پیش در آستانه چهل سالگی ، یک دختر ایرانی برایش گرفتند و برایش فرستادند،. خواهر برادرهایش که خیلی از حال و روزش تعریف میکنند. این اواخر، تقریبا سالی یک بار برای انجام کارهای دندانپزشکی اش به ایران میآید، میگوید هزینه های دندانپزشکی آنجا بسیار زیاد است..
نمیدانم این احساس من درست است یا نه؟! غم عجیبی در چشمانش دیده میشود.. ندیده ام از ته دل بخندد... دلم برایش میسوزد، دوران جوانی اش را تک و تنها در کشور غریب، آن طرف دنیا گذرانده است، اوایل، پنج شش سال یک بار به ایران میآمد و تقریبا در هیچ یک از مراسم غم و شادی خانواده ی پر جمعیتشان شرکت نکرده است. وقتی مادرش فوت کرد برای مراسم چهلمش خودش را رساند...
با خودم میگویم دو روز زندگی دنیا که با چشم بهم زدنی میگذرد ارزش اینهمه غربت و تنهایی را دارد؟!
خدا رحمت کند پدر بزرگم را همیشه میگفت «آدم یک لقمه نون و ماست بخورد ولی با دل خوش بهتر از هر چیزی ست.»
دیروز به اتفاق بعضی از دوستان به منزل خانواده یکی از شهدای دوران انقلاب در محله مان رفتیم. شهید رضا آسوده که در سن هفده سالگی در حادثه هفده شهریور در حوالی میدان شهدا با ضرب گلوله به شهادت رسیده است. پدر و مادر شهید در قید حیات نبودند و ما با خواهرانشان صحبت کردیم. خواهر بزرگشان از آن روز برایمان تعریف کردند که وقتی به بیمارستان رفتند تا برادرشان را ببینند به این شرط اجازه دادندکه پولی را بابت حق تیر به حکومت باید بدهند! . و به این شرط جنازه را تحویل دادند که هیچ کس جز پدر و مادرنباید در تشییع شرکت کنند و هیچ مراسمی در منزل نباید به عنوان ختم و عزا برگزار شود..... در اوج غربت...
خواهر شهید از مردم گله داشت که چرا قدر این همه امنیت و آسایش را نمیدانند امنیتی که به بهای خون عزیزانمان به دست آورده ایم ، او میگفت من از اول انقلاب در بدترین شرایط در تمام انتخابات و راهپیماییها شرکت کرده ام و به اطرافیانم هم توصیه میکنم چون ما قبل از انقلاب را دیده ایم و میدانیم هر چقدر هم شرایط اقتصادی الان سخت باشد به پای مشکلاتی که آن زمان داشتیم نمیرسد. و از خاطرات و سختیهایشان برایمان تعریف میکرد.
چقدر شهدای انقلاب و قبل از آن مظلوم هستند... چقدر پدر و مادرهایشان غریب اند.... چقدر به گردن ما حق دارند و چقدر ما غافلیم.
چهارشنبه پیش به مناسبت روز پدر با چند نفر از دوستان مان به منزل «شهید خدایی» رفتیم. همان شهیدی که سال پیش در مقابل منزلش ترور شد. سرتیپ بود، معاون سپاه قدس، چند سالی بود که در لیست سیاه تهدید به ترور شده بود، ظاهرا قبول نمیکرد محافظ داشته باشد، وقتی در مقابل خانه اش در حال پیاده شدن از پراید اداره بود مقابل چشم همسرش که از پشت پنجره منتظر برگشتن او بود تیر بارانش کردند....
اینها را همسرش برایمان تعریف کرد.
اومی گفت نماز شبش ترک نمیشد، شبی که به خواستگاریم آمده بود پدر بزرگ شهیدم را به خواب دیدم که به من تبریک گفت.
به خواب دخترم زیاد میآید، ولی تعریف نمیکند، همه میدانیم دخترها پدری هستند... یک بار که به خواب پسرم آمده است به او گفته، ان شاءالله همراه امام زمان به زودی بر میگردم ... برای همین لباسهایش را هنوز نگه داشته ایم و منتظر برگشتنش هستیم .
اسمش صیاد بود ولی اسمش را دوست نداشت بنابراین در خانه به او میگفتیم بابا سعید... شبی که شهید شد خوابش را دیده بودند که دور گردنش عقیق بزرگ سبز رنگی آویزان بوده که روی آن نوشته شده بود « حسن» ... با تعجب در تمام بنرهایی که برایش میزدند، اسمش را مینوشتند شهید «حسن صیاد خدایی»!
همان دوست عزیزی که در پست قبلی معرفی کردم تصمیم گرفته تا دوباره از نو شروع کند.،،
همیشه شروع کردن و آغاز،. زیباست، مثل اول بهار، مثل تولد یک نوزاد،. مثل ازدواج دو جوان، مثل.....
نگران است،. نگران برگشتن وسواس های فکری اش، نگران تمسخر اطرافیانش،. نگران ناتوانی در جبران تکالیفش،. نگران کم آوردن.... نگران خسته شدن و نا امیدی دوباره...
چقدر به حالش غبطه میخورم... مثل درختی شده است که سالها خشک و بی ثمر و آفت زده بوده و الان دوباره با اولین باران بهاری، شاخه هایش شروع کردند به جوانه زدن.
حس تولد دوباره، حس از کما خارج شدن، حس راه رفتن بعد از سالها ناتوانی و نشستن ..... چقدر آدم را ذوق زده میکند. فکرش را بکنید من که بنده خداهستم ، از برگشتن و جان گرفتن او اینقدر ذوق زده شده ام، خداوند که پروردگار اوست، او را آفریده،. مدتی دو ر از او بوده، راهش را گم کرده و الان برگشته و مسیرش را پیدا کرده،. چه احساسی نسبت به او دارد. میخواهد با تمام وجود بغلش کند، ببوسدش،. دستش را محکم بگیرد تا نکند دوباره حواسش پرت شود و در شلوغی دنیا دستش را ول کند و دوباره گم شود..
.. سبحان الله،.
یاد این حدیث قدسی افتادم « اگر بندگان گناهکارم بدانند که چقدر مشتاق بازگشت آنها هستم از شدت شوق جان میدهند.»
به تازگی با دوست عزیزی آشنا شده ام که به گفته خودش چند سالی است که به دلیل رفتارهای اشتباه افراد دیندار اطرافش، از دین زده شده و سعی کرده اعمال عبادی اش مثل نماز و روزه و غیره را کنار بگذارد و فکر میکند این طور، به آرامش بیشتر و بهتری رسیده است..
این که بعضی از افراد به ظاهر متدین، به دلیل رفتارهای غلط شان سبب دین گریزی اطرافیانشان میشوند، را واقعا قبول دارم. خدا هدایتشان کند. ولی به نظر من این که آنها را الگوی خودمان قرار دهیم و معصوم بدانیم و هر اشتباهی در رفتار و کردار و گفتار آنها را پای دین بنویسیم و بگوییم اگر دین این است ما نمیخواهیم هم، کار درستی نیست.
. دینداری مثل یک پازل چند بعدی است یک بعد آن اخلاقیات است و بعد دیگر آن هم اعمال عبادی است. این که یک فردی را الگوی خود بدانیم که با وجودی که ملتزم به انجام عبادات نیست ولی دارای اخلاق و رفتار بسیار خوبی ست همانقدر اشتباه است که فرد به ظاهر دینداری را الگوی خود بدانیم که از نظر اخلاقی و رفتاری بسیار نادرست عمل میکند...
مسلما ما الگوهای بهتری میتوانیم برای زندگی مان ، انتخاب کنیم.، اگر چه پیامبر و امامان الگوهای همه جانبه ای در تمام ابعاد زندگی ما میتوانند باشند ولی برای برخی ، ظاهرا دست نیافتنی هستند. شاید بتوان گفت بهترین و دست یافتنی ترین الگوهای ما در این زمانه ، شهدای ما هستند. اگر زندگی آنها را مطالعه کنیم ، متوجه میشویم چقدر زیبا و درست میتوان زندگی کرد به طوری که، تمام ابعاد وجودی مان به خوبی پرورش پیدا کند،