ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چهارشنبه پیش به مناسبت روز پدر با چند نفر از دوستان مان به منزل «شهید خدایی» رفتیم. همان شهیدی که سال پیش در مقابل منزلش ترور شد. سرتیپ بود، معاون سپاه قدس، چند سالی بود که در لیست سیاه تهدید به ترور شده بود، ظاهرا قبول نمیکرد محافظ داشته باشد، وقتی در مقابل خانه اش در حال پیاده شدن از پراید اداره بود مقابل چشم همسرش که از پشت پنجره منتظر برگشتن او بود تیر بارانش کردند....
اینها را همسرش برایمان تعریف کرد.
اومی گفت نماز شبش ترک نمیشد، شبی که به خواستگاریم آمده بود پدر بزرگ شهیدم را به خواب دیدم که به من تبریک گفت.
به خواب دخترم زیاد میآید، ولی تعریف نمیکند، همه میدانیم دخترها پدری هستند... یک بار که به خواب پسرم آمده است به او گفته، ان شاءالله همراه امام زمان به زودی بر میگردم ... برای همین لباسهایش را هنوز نگه داشته ایم و منتظر برگشتنش هستیم .
اسمش صیاد بود ولی اسمش را دوست نداشت بنابراین در خانه به او میگفتیم بابا سعید... شبی که شهید شد خوابش را دیده بودند که دور گردنش عقیق بزرگ سبز رنگی آویزان بوده که روی آن نوشته شده بود « حسن» ... با تعجب در تمام بنرهایی که برایش میزدند، اسمش را مینوشتند شهید «حسن صیاد خدایی»!