ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
نمی دانم تا کنون کسی شما را به دنبال نخود سیاه فرستاده است .....خاطرم هست دختر بچه چهار پنج ساله ای بودم.....خانه مان نزدیک مغازه ی نانوایی پدرم بود.....گاهی اوقات که مادرم از دست شیطنت هایم خسته میشد مرا به دنبال نخود سیاه میفرستاد مغازه نانوایی پدرم.....من هم خوشحال از این که کاری به من سپرده اند می رفتم و به پدرم میگفتم مادر گفته نخود سیاه بده .....پدرم مرا بغل میکرد و می نشاندم روی تختگاه مغازه که از زمین یکی دو متر فاصله داشت و نمی توانستم از آن پایین بیایم ......گاهی مورد تفقد مشتریان قرار میگرفتم وگاهی از خستگی همانجا خوابم میبرد ....از شدت گرما عرق میکردم و گونه هایم سرخ میشد وبالاخره طاقتم تاق می شد و گریه ام میگرفت که چرا زودتر نخود سیاه را نمیدهد تا بروم .....پدرم که متوجه بی قراری ام میشد دست خالی مرا راهی خانه میکرد ...چند بار که این کار تکرار شد فهمیدم نخود سیاه چیست و دیگر حاضر نبودم برای گرفتنش پیش پدرم بروم...
الان که نزدیک سی سال از آن زمان میگذرد آرزو میکنم ای کاش پدرم زنده بود و نانوایی داشت و من چهار ساله بودم و هر روز به بهانه ی گرفتن نخود سیاه میرفتم مغازه اش و او مرا می نشاند و من ساعتها مینشستم و او را نگاه میکردم .... دیگر از گرمای مغازه اش خسته نمی شدم .....دیگر عرق ریختن برایم غیر قابل تحمل نبود.....
ای کاش آن زمان که کودک بودم به اندازه الان قدر آن لحظات را میدانستم .....قدر در کنار پدر بودن را ....قدر مغازه ی نانوایی اش را ....قدر نان حلال در آوردن را ...قدر به دنبال نخود سیاه رفتن را......
salam
webloge ghashangi darid
movafagh bashid
سلام ممنون از شما.
گاهی وقتهت خیلی دردناک میفهمیم که چقدر دیر شده...
,واقعا.....
با سلام و سپاس فراوان
خدا رحمت کند پدر بزرگوارتان را البته همه ما به نوعی همه عمرمون دنبال نخود سیاه می دویم!!
سلام استاد گرامی با نظر شما موافقم.