ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چند شب پیش دختر بزرگم از دوران کودکی اش خاطراتی تعریف میکرد... .یکی دو تا بیشتر یادش نبود آن هم از زمانی که من تنبیه سختی کرده بودمش .
از او پرسیدم : یعنی هیچ خاطره خوشی از زمان بچگی ات نداری ؟ ....مسافرتهایی که رفتیم .....کادو هایی که برات خریدیم ؟.... تولد هایی که برات گرفتیم؟
خب طفلک چیزی یادش نمی آمد.
یک لحظه دلم گرفت ....با خودم گفتم این همه برای بچه ها زحمت میکشی ....بزرگشان میکنی .... شب بیداری ... محبت ها ....ولی هیچ کدام را جز چند خاطره تلخ از زمان بچگیشان بیشتر یادشان نمی آید....
چقدر این موضوع مرا به یاد رفتار خودمان در مقابل خدا انداخت .... این همه نعمت های کوچک و بزرگ که وجودشان برای ما عادی شده در اختیار ماست .....هیچ کدام به چشممان نمی آید ولی همین که دچار کوچک ترین حادثه تلخی در زندگی میشویم تا آخر عمر یادمان نمیرود ..... و همیشه از آن یاد میکنیم.