ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
نوجوان که بودم وقتی از مدرسه برمیگشتم مجبور بودم از کوچه ای رد شوم که پسرک نادانی بیشتر اوقات آنجا می ایستاد و به دختربچه هایی مثل ما متلک می انداخت یا گاهی حرفهای زشت و رکیک میزد، بدون دلیل... ، ادب نداشت؟ ، سادیسم داشت؟ یا دیوانه بود؟ نمیدانم علتش چه بود...
بعضی ها جوابش را میدادند و اوضاع بدتر میشد چون در فحش دادن کم نمیآورد... طرف پشیمان میشد و راهش را میگرفت و می رفت...
من معمولا سعی میکردم هیچ وقت تنها از آن کوچه رد نشوم و با چند تا از دوستان و همکلاسیهایم از آنجا بگذریم تا اگر احیانا آن پسرک نادان و بی ادب بود، تنها نباشم و با دوستان مشغول صحبت شویم و بدون توجه به او از کوچه بگذریم. ... چون با وجودی که هیکل درشتی داشت معمولا حرکتی نمیکرد و گوشه ای می ایستاد یا می نشست و فقط از زبان کثیفش میترسیدم ...
و اگر تنها بودم، سعی میکردم راهم را بسیار دورتر کنم و از مسیر دیگری به خانه بروم...ولی همیشه آرزو میکردم بزرگتر شوم و یک زن کامل شوم و سیلی محکمی به گوش او بزنم که تا آخر عمریادش باشد و فحش دادن و بی ادبی یادش برود... چون مطمئن بودم او با این بی عقلی و بی ادبی اش هیچ وقت بزرگ نمیشود، هرچند اگر قد و هیکلش خیلی بزرگ تر شود....
این قضیه کاریکاتورهای «شارلی ابدو » مرا یاد آن خاطرات تلخ کودکی ام می اندازد.
بی ادبی کردن فقط نشانه ی ترس است.... جمله ای که در یک فیلم فرانسوی شنیدم.