عزیزی گفت : به این جشن میگویند ، که مردم خودشان از جان و دل مایه میگذارند نه جشن های انقلاب و امثالهم که به زور مردم را به خیابان می کشانند .....انقلاب کردیم فقط یک مشت دشمن برای خودمان تراشیدیم ....
گفتم :چقدر ما آدم ها گاهی بی انصاف میشویم ... به نظر شما اگر انقلاب نمی شد ، الان خبری از این جشن ها و مراسمهای مذهبی بود ؟ با آن روندی که پهلوی در پیش گرفته بود امروز دیگر از اسلام و مذهب چیزی نمانده بود .
چند روز پیش، برای دخترم یک جعبه مداد رنگی خریدم که روی جعبه آن به هشت زبان در مورد این محصول توضیح داده بود ،انگلیسی ،روسی ،فرانسه ،آلمانی ،چینی ،ایتالیایی ، اسپانیایی ،حتی به زبان عبری یا همان زبان یهودیها .
این که یک جعبه مداد رنگی ده هزار تومانی بود ، گاهی روی کارتن یا کاتالوگ کالاهایی گران قیمت که شاید ایران از مهمترین بازارهای فروش آنها باشد ، دریغ از یک خط زبان فارسی...
از طرف دیگر میبینیم که برخی از همان کشور ها آنقدر به فکر سرگرمی ما و اعتلای فرهنگ اصیل پارسی هستند که نزدیک به دویست شبکه مختلف ماهواره ای به زبان فارسی راه اندازی کرده اند !!
اینجاست که از ساده لوحی بعضی از دوستان دلت میخواهد سرت را به دیوار بکوبی که میگویند دشمن کجا بود ؟
البته به گمانم دولت جدید آمریکا حجت را به همه تمام کرد و جای هر شک و شبهه ای را از بین برد .
در روانشناسی در مبحث رشد روانی حرکتی کودکان خوانده بودیم که گاهی بچه ها ، با اجابت مزاج به والدینشان هدیه میدهند !!!
فهم این قضیه برایم مشکل بود تا این که مادر شدم ....
به عنوان مثال ، یکی دو هفته است که پسر کوچولویم را غذا خور کرده ام ، روزی چند بار سوپ به او میدهم ... از آن روز،هفته ای یک بار شکمش کار میکند و من نگران از اینکه مبتلا به یبوست شود ، دا یم پوشکش را چک میکنم تا ببینم کاری کرده یا نه ؟ و هر بار که اتفاقی افتاده باشد با خوشحالی وافری به بقیه اطلاع میدهم ....
به جز این ، چند روز است که دختر کوچکم به احتباس ادرار مبتلا شده و هر بار که به دستشویی میرود اگر بی ادبی چند قطره ادرار کند با خوشحالی مرا صدا میزند و خبر میدهد و من هم از او خوشحالتر .....
دیروز که خوشحالیم را از مدفوع کردن پسرکم و ادرار دختر کوچکم ابراز کردم ، شاهد تعجب دختر بزرگم بودم که چشمانش را گرد کرده بود و مرا میدید ، شاید هم نگران بود از این که دچار مشکل حادی شده ام ....
با خنده به او گفتم نگران نباش ...چه کنم مادر؟!!! مردم از اختراع و اکتشافات بچه هایشان خوشحال میشوند من هم از اجابت مزاج بچه هایم باید خوشحال شوم .... مادر شوی می فهمی چه میگویم ....
ولی بین خودمان باشد تا کنون یک مسأله علمی اینقدر خوب برایم اثبات نشده بود ...
اینکه در عرض چند ساعت یک غول آهنی شصت ساله در آتش سوخت و فرو ریخت بماند ....
اینکه ساختمان را چه کسی ساخت و چه بر سرش آمد و علت اصلی حادثه چه بوده بماند ....
اینکه صاحبان مغازه ها به اخطارهای شهرداری توجه نکردند و ایمنی لازم را نداشتند بماند ....
این که شهرداری و شورای شهر هیچ فکری به حال این بافت ها و ساختمانهای فرسوده نمیکند بماند.
این که میلیاردها تومان پول و سرمایه در عرض چند ساعت دود شد و رفت هوا بماند ...
اینکه چقدر کارگر بدبخت بیکار شدندو چند صد نفر ور شکست شدند بماند ....
اینکه تجهیزات ابتدایی و نامناسب آتش نشانی و گروههای امدادی ما مورد خنده و تمسخر عده ای قرار گرفت بماند ....
اینکه آتش نشانان و امدادگران ما اصول اولیه ایمنی را رعایت نمیکنند و بعضا از آموزش های درست و ضروری برخوردار نیستند بماند .....
اینکه چه قدر امداد رسانی و آوار برداری در خیابانهای شلوغ و مراکز خرید تهران سخت و کند صورت میگیرد بماند ....
اینکه بعد از گذشت پنج روز از وقوع حادثه ، و بسیج این همه نیرو هنوز آوار برداری ادامه دارد و نتوانستند اجساد را در آورند بماند .....
این که چه افراد شجاع و دلسوزی در این حادثه جان دادند و خانواده هایشان داغدار شدند بماند.
این که بعضی ها در این شرایط چگونه دلشان می آید در مورد این موضوع جوک و شایعه بسازند و سلفی بگیرند بماند ....
اینکه تعدادی آدم بیکار و فرصت طلب در آن طرف مرزها در حال نمک ریختن روی زخم دل ما هستند بماند ....
اینکه اگر قرار باشد به مدیریت بحران در کشور ما نمره ای داده شود بیشتر از دو نمی توانیم بدهیم بماند ....
و اینکه خیلی ها مثل من هیچ کاری جز دعا کردن از آنها بر نمی آید بماند ....
همه اینها به تنهایی جای بحث دارد ولی من به شخصه از روز پنجشنبه و فرو ریختن پلاسکو هنوز درگیر دو مسأله هستم ....
اول اینکه اگر خدانکرده در شهرهای بزرگی مثل تهران با این همه برج و بافتهای فرسوده حادثه بزرگی مثل زلزله رخ بدهد چه بر سر این ملت خواهد آمد و چه کسی آنها را از زیر آوار نجات خواهند داد ....مطمئنا میلیونها آدم زنده به گور خواهند شد ....
و دوم اینکه اگر همه جوانها به دنبال این بودند که مدرکی بگیرند و پشت یک میز بنشینند و یک شغل بی درد سر و راحت داشته باشند و کسی حاضر نمی شد شغلهای سختی مثل آتش نشانی داشته باشد که جانش را کف دستش بگیرد و کار کند ....
شما بگویید چه میشد ؟
کمتر تصویری از او دیده بودیم که خندان نباشد ..... آرام و با صلابت بود ..... صبور و با متانت .....
سیاست ایران بعد از انقلاب با او همراه بود .....مانند یک ناو بزرگ در اقیانوس پر تلاطم ایران در برابر امواج و طوفانهای هولناک به راهش ادامه داد .....از آن همه تهمت و ناجوانمردی خم به ابرو نیاورد ..... یک سیاست مدار واقعی بود .
..... هر چند فرزندانش گاهی از مقام و قدرتش سوءاستفاده کردند ولی مطمئنا نقش پدرانه اش را هم به خوبی ایفا کرد ......
درست است که مرگ حق است .....آن هم در سن هشتاد و دو سالگی ولی جای خالی افرادی چون او همیشه حس خواهد شد ..... انسانی پر تلاش و با اراده ..... مصمم و قاطع ... که در هشتادسالگی هم مانند بیست سالگی پر انرژی و با نشاط بود .
و این چه رسم عجیبی ست که ما ایرانی ها داریم که از افراد تا میتوانیم بد میگوییم تا زنده اند ولی بعد از مرگشان تا میتوانیم بزرگشان میکنیم ....
.....و چقدر مرگ به ما نزدیک است .
من هیچ وقت دوست ندارم دیگران را نصیحت کنم یا دلداری بدهم ....که مثلا به آنها روحیه بدهم چون هر کس باید خودش باور کند که انسان دارای انرژی فوق العاده ای است که میتواند با سخت ترین شرایط مقابله کند .....
چند سال پیش برادر جوان من در سن هیجده سالگی در اوج جوانی و آرزو به بیماری سرطان مبتلا شد .....خیلی دیر متوجه شدیم ... در شرایطی که به قسمتهای زیادی از بدنش متاستاز داده بود ، ریه ها و غدد لنفاوی اش را در گیر کرده بود و بعد از عمل جراحی و برداشتن توده اصلی،نیاز به شیمی درمانی طولانی با دوز دارویی بالا بود .
آن دوران برای ما که هنوز از فوت پدرمان چهل روز هم نگذشته بود مانند یک کابوس بود ، به طوری که رفتن پدر را فراموش کرده بودیم و کارمان اشک ریختن و دعا کردن بود ....
این حال ما بود در صورتی که برادرم به ما میخندید و ما را مسخره میکرد ..... میگفت مگر قرار نیست همه ما بمیریم ، یک روز دیر تر یا زودتر،توفیری نمیکند .....واقعا از ته دل میگفت ونقش بازی نمی کرد ......به جای این که ما به او روحیه بدهیم ، او به ما انرژی میداد...
در حالی که برایش غصه میخوردم ، به حالش غبطه میخوردم از این همه توان روحی و جسمی بالا ....
خلاصه این که درمان را شروع کرد و قبل از شروع شیمی درمانی تمام موهایش را از ته تراشید ، با خوشحالی و شادی....این که در دلش،چه می گذشت ، نمی دانم .....
یک سال از درمانش گذشت ....موهایش کم کم بلند شد ....کاملا بهبود یافت ......یک روز گفت میخواهد ازدواج کند .....ما دوباره همه نگران شدیم ، چون پزشکش گفته بود ، احتمالا به دلیل اثرات شیمی درمانی ممکن است هیچ وقت بچه دار نشود .....و او میگفت هر چه خدا بخواهد همان میشود .......
با کلی دلواپسی به خواستگاری یکی از دختران نازنین فامیل رفتیم که خانواده اش به طور کامل در جریان بیماری برادرمان بودند .....
ازدواج کردند و همان سال اول صاحب یک دختر ماه شدند .....
و شد آنچه خدا خواست ....
و این که دلیل مشکلات و مصائبی که برایمان پیش میآید چیست ؟قانون علت و معلول است یا آزمایش الهی ، کفاره گناهان و ناشکری هایمان است یا وسیله تقربمان ، بماند،آن را هم فقط خدا میداند...
امروز صبح وقتی دختر بزرگم از خواب بیدار شد اولین جمله اش،این بود که ترامپ رأی آورده یا هیلاری؟!!!
این مدت هم با دقت مناظرات ، اخبار و بعضی از سخنرانیهای این دو را دنبال میکرد .
وقتی علایق و رفتار او و دیگر هم سالانش در این زمانه را با سیزده سالگی خودم مقایسه میکنم از این همه تفاوت ، تعجب میکنم ....
اصلا به یادم نمی آید که در آن دوران، سیاست، آن هم سیاست خارجی ، برایم مهم بوده باشد ...
دخترم دوست دارد کلینتون رأی بیاورد چون فکر میکند ترامپ خیلی ساده لوح و بی سیاست است و شبیه قناری ست و کلاس ریاست جمهوری را ندارد .... همسرم امیدوار است ترامپ ، چون میگوید هر چه دشمن ما خنگ تر و بی لیاقت تر باشد برای ما بهتر است و من میگویم فرقی نمیکند چون پشت پرده سیاست آمریکا ، افراد دیگری نقش دارند ، که همه ضد ایران هستند .....
گاهی ساده لوحی برخی از مردم خودمان برایم عجیب است که میگویند چرا اینقدر آمریکا را دشمن خود میدانیم .... در صورتی که اگر مناظرات و سخنرانیهای این دو نفر را دیده باشید خیلی در مورد ایران و خاورمیانه مواضع تندی دارند .....
و نکته جالب توجه دیگر این بود که مناظرات این دو نفر ،روی مناظره احمدی نژاد و کروبی را سفید کرد ... تا توانستند همدیگر را خراب کردند و ما را متعجب .....
بی ادبی نباشد .... روم به دیوار ....نمیدانم چرا به یاد این ضرب المثل افتادم « سگ زرد برادر شغال است».
,وقتی بعد از کلی سبک سنگین کردن، تصمیم گرفتیم دوباره بچه دار شویم.البته سه باره... .بعضی ها مخالف بودند و برخی موافق.
همسرم معتقد بود دوتا بچه کم است ....خودم کمی استرس داشتم چون سنم بالا بودولی به دلایل مختلف سیاسی ،فرهنگی ،اجتماعی و غیره راضی بودم ...
خیلی ها مثل عصر قجر فکر میکردند چون ما دو دختر داریم به امید پسر دار شدن هستیم ...ولی برای من و همسرم هیچ فرقی نمی کرد ، مخصوصا او که عاشق دختر بود .
برخی پیشنهاد کردند قبل از بارداری برای تعیین جنسیت زیر نظر پزشک تغذیه باشم ....عده ای دعا و ذکر ها ی خاصی تجویز کردند ، ولی من به توصیه هیچ کدام عمل نکردم یعنی اصلا حال و حوصله دکتر دوا کردن نداشتم ...و قلبا معتقدهستم هر چه خداوند بخواهد همان میشود و حتما به صلاح ماست ...
قبلا که برای مشکل دیگری به دکتر طب سنتی مراجعه کرده بودم گفت با توجه به طبع خودم و همسرم اصولا شانس پسردار شدن در ما خیلی کم است ...
دختر بزرگم دعا میکرد صاحب برادر شود ....دختر کوچکم دا یم میگفت من خواهر دوست دارم ...بقیه هم دا یم از همان ماه اول می پرسیدند کی سونو گرافی میروی ؟
من هم که در دوران کار در کلینیک توانبخشی شاهد انواع و اقسام نوزادان بیمار بودم فقط دعا میکردم بچه ام سالم باشد.
در ماه سوم بارداری برای تست های غربالگر ی و سونوگرافی مراجعه کردم و دکتر گفت احتمال هشتاد درصد دختر است ....من و همسرم کاملا بی تفاوت و عادی انگار که منتظر شنیدن همین خبر بودیم ...
ولی خیلی ها حرف ما را باور نکرد ند ...عده ای هم به زعم خودشان با ما همدردی کردند و گفتند مهم نیست الهی سالم باشد ....دختر بزرگم ناراحت و عبوس شد ....و برخی که فکر میکردند من غصه می خورم می گفتند ،خوش به حالت که سه تادختر داری ....
بعضی ها هم ما را دلداری می دادند و از تجربیات خودشان و دیگران می گفتند که ممکن است پزشک اشتباه تشخیص داده باشد ....
من و همسرم هنوز از عکس العمل بعضی ها هاج و واج ....که پسر بادختر چه فرقی دارد....
چقدر قدیم بهتر بود که تا زمان تولد بچه، خبر نداشتند که دختر است یا پسر ....
مادرم هم بنا به تغییرات ظاهری من و خوابهایی که دیده بود ،همچنان مطمئن بود که من پسر باردارم ....
پنج ماه گذشت ...وقتی برای بار دوم سونوگرافی رفتم ....به من گفتند جنسیت فرزندت پسر است ...نمی دانستم بعد از این همه همدردی اطرافیانم به آنها چه بگویم؟...کلی اسم دختر انتخاب کرده بودیم....دختر بزرگم راضی شده بود ...دختر کوچکم دا یم خوشی میکرد که صاحب یک خواهر کوچک میشود ....
خلاصه ،این مخلوق کوچک و نازنین چشمش به دنیا روشن شد و سفرش را شروع کرد و اسمش شد محمد حسین .....
شاید این شبهه برای خیلی از ما پیش آمده باشد که در زمانه ای که در گوشه گوشه دنیا خصوصا کشورهای مسلمان هر روز شاهد کشته شدن مظلومانه دهها زن و بچه و پیر و جوان هستیم ، دیگر عزاداری برای کسانی که در بیش از هزار سال پیش به شهادت رسیده اند چه معنایی دارد ....
شاید هم برای خیلی ها که شک داشتند که مگر انسان میتواند تا این اندازه بی رحم باشد قضیه قابل هضم شد ...
نمیدانم..... ولی به نظر برخی، بیشتر به یک بعد از این واقعه مهم تاریخی پرداخته شده و آن هم جریان شهادت مظلومانه خانواده و یاران امام بوده و جریان فکری و اعتقادی و سیاسی این واقعه کمتر بیان شده ....
این که چه طور میشود شمر، که از سرداران سپاه امام علی در صفین بوده در روز عاشورا روی سینه حضرت می نشیند ؟
چرا عمر سعد، که همبازی و دوست دوران کودکی حضرت و پدرش از سرداران سپاه پیامبر بود، حاضر شد در عوض ملک ری سردار سپاه دشمنان او شود؟
چگونه ام و هب و پسرتازه داماد و عروسش که چندین روز قبل از عاشورا نصرانی بودند ، با دیدن معجزه جوشیده شدن چشمه ای توسط امام ، در بین راه به او می پیوندند و مسلمان میشوند؟
و بسیاری از اصحاب که تا شب عاشورا در خیمه امام بودند و به بهانه های مختلف رفتند دلیلش چه بود ؟
و داستان معروف افرادی مثل حر ، که چگونه یک شبه ره صد ساله را پیمودند ؟
وامثال زهیر که از نظر فکری مخالف اهل بیت بود و دا یم سعی میکرد با کاروان امام برخورد نکند، چگونه با یک دیدار امام ، دست از زندگی و زن و ثروتش کشید و با حضرت همراه شد؟
و یا از همه عجیب تر این که کل سپاه رو در روی امام ، مسلمان بودند و در کتاب و قبله و پیامبر، با امام مشترک ،!!....
همه اینها نشان میدهد داستان را برای ما در حد فهم یک کودک دبستانی تعریف کرده اند و پیام آن ، چیز دیگری بوده ....
این جریان برای من موقعی روشن تر شد که کتاب کاملا سیاسی « بازگشت از نیمه راه» را خواندم و فهمیدم کربلا به وجود آمد و هزاران سال است زنده و پویاست تا ما هم اگر کربلایی در پیش رو داشتیم و امامی آمد و از ما یاری طلبید راهمان را پیدا کنیم و خودمان را گم نکنیم...
واقعه عاشورا همیشه مرا به یاد دعای معروف «الهی عاقبت به خیر بشی» مادر بزرگهایمان می اندازد ....
اصلا فکر نمی کردم به دنیا آمدن فرزند سوم مان ، این همه وقت من را بگیرد ....از چند هفته قبل از به دنیا آمدنش تا الان که نزدیک به یک ماهش است من فرصت نکردم حتی سری به وبلاگم بزنم تا چه رسد به این که مطلبی بنویسم ....یعنی هنوز زندگی مان به روال عادی بر نگشته و همه کارها با محوریت این نوزاد نازنین و ناتوان انجام میگیرد ....کی میخوابد ؟ تا من به کارهای خانه برسم ......کی بیدار است ؟ تا به کارهای او برسم .....کی سیر است و کی گرسنه ؟
خلاصه این که تازه فهمیده ام که چرا زنان نسل قبل از ما ،مادران و مادر بزرگان ما ، هیچ وقت غصه ها و دغدغه های دختران و زنان نسل جدید را نداشته اند ... هیچ وقت روز تولد یا سالگرد ازدواجشان برایشان مهم نبوده یا فراموش میکردند ..... با وجود چند بچه قد و نیم قد آنقدر سرشان و فکر و دستشان مشغول بوده که این مسایل برایشان مهم نبوده ...
البته بماند که در این زمانه بچه دار شدن هم برای خودش حکایتی دارد و زندگی هایمان را آنقدر سخت کرده ایم که گاهی بیشتر ما نمیتوانیم به داشتن بیش از دو فرزند فکر کنیم ....
ولی به هر حال با وجود بسیاری از مشکلات اقتصادی ، تربیتی و اجتماعی ،ما تصمیم خودمان را گرفتیم ، آن هم یک تصمیم کبری ...
ولی واقعا لذت دیدن چهره معصوم و زیبای یک نوزاد و خنده های قشنگ و بدون دلیلش با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست و سختی تمام مشکلات را از بین میبرد ......
ا ین هفته را به اسم حجاب و عفاف نامگذاری کرده اند و شعار جالبی برای آن انتخاب شده است .... من خانواده ام را دوست دارم.
البته بماند که برخی با اصل موضوع داشتن حجاب مشکل دارند....
گاهی فکر میکنم اگر در کشور ما هم مثل ترکیه و یا سوریه حجاب آزاد بود شاید اوضاع پوشش ما بهتر از این بود ... تقریبا بسیاری از زنان ما خصوصا در تهران دچار دو رویی یا بهتر بگویم چند رویی شده اند ....مثلا زمان رفتن به جاهای خاصی مثل مسجد و یا نهادهای اسلامی حجاب کامل دارند ....در خیابان و محل کارشان معمولا بد حجاب اند .... و در مهمانی های خانوادگی و غیر رسمی شان بی حجاب ....
همسر من به کشور های مختلفی سفر کرده ....چین ،کره، بلاروس، فرانسه ، ترکیه ..... و میگوید در هیچ کدام از این کشور ها خانم ها به اندازه ایران ، آرایش نمیکنند ، بی جحابند ولی اکثرا ساده ....
در ایران گاهی خانم ها آنقدر آرایش میکنند که نه تنها زیبا نمی شوند بلکه چهره شان واقعا ترسناک میشود ... ریشه یابی این امر کار افراد متخصص است ولی به نظر من یا ناشی از کمبود توجه و محبت است و یا به علت اعتماد به نفس پایین این افراد .
دیروز حدیثی از پیامبر خواندم با این مضمون که« از جمله مردانی که مورد نفرین پیامبر قرار میگیرند مردان بی غیرتی هستند که نسبت به عفاف زنانشان بی تفاوت هستند »
اگر یک دختر و یا زن به اندازه کافی مورد توجه و حمایت پدر و یا همسرش قرار بگیرد شاید نیازی به این همه جلب توجه نداشته باشد ....
استاد پناهیان هم نظر جالبی در این زمینه دارند و معتقدند اگر جایگاه و ارزش و احترام پدر در خانواده به عنوان ولی و سر پرست از طرف مادر و فرزندان حفظ شود این موضوع خود به خود حل میشود ... و میفرمودند مسئول فرهنگی یکی از کشور های همسایه معتقد بود از زمانی که سریالهای ایرانی در کشورشان پخش میشود ،که پدر خانواده مورد بی احترامی مادر قرار میگیرد ، او ضاع حجاب دختران و زنانشان خیلی بد شده است ...
این موضوع هم قابل تأمل است ....