گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

کاسه ام خالی ست!

من مسلمان به دنیا آمده ام ....شناسنامه ای....

 در گوشم اذان و اقامه گفتند ... در حالی که گریه میکردم و نمی شنیدم ....

نماز خواندن را در مدرسه آموختم .... و عادت کردم به خواندن آن. مادرم یادم داد باید حجاب داشته باشم و چادر سر کنم ....  گاهی با اکراه ...

پدرم  تشویقم میکرد قرآن بخوانم ....  ولی معنی اش  را هنوز هم  نمی فهمم ....

روزه هم  میگیرم ....تا عذاب وجدان نگیرم ....  

زیارت و توسل به پیامبر و امامان را نمیدانم از چه کسی آموختم ....  ولی هیچ شناختی از آنها ندارم .... 

به قیامت و معاد هم معتقدم ....نداشته باشم چه کنم ؟....

گاهی به مسجد و جلسات وعظ هم میروم ....تا کمی سبک شوم... شبهای احیا هم بیدارم .... ولی تمام روزش را می  خوابم ...

اشک و انابه ام هم زیاد است ....چون آدم احساساتی ای هستم ...

خیلی از گناهان وحشتناک را هم نمیکنم....چون جرات  انجام آنها را ندارم ! ....

اخلاقم هم  تعریفی ندارد ....صبرم کم است ....گاهی حسادت میکنم ....غرورم  زیاد است ....آدم بخشنده ای نیستم ....زود عصبانی میشوم .....نا شکری زیاد میکنم ....محبت کردنم شرطی ست ... 

 نزدیک به چهل سال است که این گونه زندگی میکنم ولی هنوز هم شک دارم که آیا میشود به من گفت شیعه و  یا حتی مسلمان ؟ ....

گاهی فکر میکنم اگر اینها  علامت دینداری ست پس فرق من با آنها که  ادعای دینداری ندارند چیست ؟

نزدیک به چهل ماه رمضان را  هم پشت سر گذاشتم بدون ذره ای تغییر و تحول  نسبت به سال قبل .

 ماه رمضان امسال هم دارد تمام میشود و من هنوز حیران و سرگردان اندر خم یک کوچه که آیا  کاسه خالی  ام پر میشود تا عید؟؟؟ .

Image result for ‫کاسه خالی‬‎

لذت تشنگی و گرسنگی!

دیشب  وقتی از مراسم احیا بر می گشتیم و خیل عظیم جمعیت را می دیدم  ، دوباره امیدوار شدم که هنوز هم آدم های خوب زیادند .... چند روز پیش که همسرم  از خرید  برگشت خیلی ناراحت بود و میگفت: « نمیدانم توی این شهر چه کسی  روزه  است ؟ وارد هر مغازه ای میشدم همه مشغول خوردن و یا سیگار کشیدن و چای خوردن بودن ....همه جوان و به ظاهر سالم ....»

یادش به خیر پدرم  تا سن میانسالی  نانوا بود ...در ماه رمضان گاهی تا یک ساعت بعد از افطار با دهان روزه پای تنور داغ نانوایی مشغول  کار بود ... خاطرم نیست هیچ وقت از گرما و گرسنگی و تشنگی  گلایه و شکایتی کرده باشد .... ولی الان جوانها  آنقدر کم طاقت شده اند که به دنبال بهانه ای می گردند تا روزه نگیرند ....جالب این که خیلی از افراد مسن با وجود ناتوانی و منع پزشک اصرار دارند روزه بگیرند  و  با چه عشق و حالی روزه میگیرند  یا خیلی از بچه ها مثل دختر بزرگ من  با وجودی که از نظر جسمی ضعیف و لاغر هستند ولی توان عجیب و شور و نشاط  غیر قابل وصفی برای روزه گرفتن دارند. ...شاید خیلی از جوانها و افرادی که اعتقادی به روزه گرفتن و یا نماز خواندن ندارند ، مدتی خودشان را مجبور کنند و لذت  خوردن اولین لقمه افطار یا بیدار شدن و سحری خوردن دسته جمعی را بچشند ، نظرشان عوض شود ....و یا بهتر است به آنها پیشنهاد کنیم برنامه عقیق که در مورد مسلمان شدن  جوانهای سایر ادیان است را ببینند ، هر روز ساعت چهار بعد از ظهر ،  و نظر آنها را در مورد عبادت و دین  بشنوند . 

Image result for ‫ماه رمضان‬‎

اقتصاد مقاومتی یعنی این ....

من از  علم اقتصاد  سر در نمی آورم ،راستش را بخواهید  به گمانم اصلا استعدادی در این زمینه ندارم . معنای بودجه ، سرانه مملکت، مالیات بر ارزش افزوده و خیلی از اصطلاحات اقتصاد را نمی فهمم....فقط معنای اسراف کردن و صرفه جویی  را میدانم .

ولی معنای واقعی اقتصاد مقاومتی را سی سال پیش در خانه پدری ام یاد گرفتم ....همان زمانی که پنج دختر قد و نیم قد بودیم و همه مان به مدرسه می رفتیم ...

 در کل دوران تحصیلمان تمام لباسهای مدرسه ما را مادرم می دوخت ....چون فاصله سنی ما کم بود از لباسهای  خواهر های بزرگترمان استفاده میکردیم  ، اگر لباسی هنوز اندازه بود و میشد استفاده کرد ولی رنگ و روی آن رفته بود ،مادرم  آن را در جوهر می‌جوشاند و رنگ میکرد و دوباره استفاده میکردیم ،خلاصه این که رس یک لباس را می کشیدیم تا نکند اسراف شود ...

من تا پایان دوران دبیرستان یادم نمی آید برای خریدن کفش همراه پدر و مادرم رفته باشیم ، پدرم سایز پاهایمان را می پرسید و به سلیقه خودش  معمولا از کفش ملی برایمان کفش میخرید ....  

در خانه ما ماشین لباس شویی و جارو برقی نبود ، هر کس در خانه مسئول انجام کاری بود ....نوبتی حیاط  را جارو میکردیم ....نوبتی ظرف می شستیم ....نوبتی خرید میکردیم ...

با پدر و مادرم هفت نفر میشدیم ....وقتی  با ماشین قدیمی پدرم مسافرت می رفتیم  ، یادم نمی آید بر سر تنگی جا دعوا کرده باشیم ، ولی الان وقتی مسافرت میرویم ، دو تا دخترهایمان از تنگی جایشان در ماشین دایم شاکی هستند ....

تابستان که مدرسه ها تعطیل بود ...کلاس فوق برنامه ای نبود تا ثبت نام کنیم ... بازیهایمان هم معمولا بدون اسباب بازی بود  مثل لی لی ، قایم باشک ،گرگم به هوا ....ولی بیشتر وقتمان  همراه مادر، قالی می بافتیم یا در انجام کارهای خانه و بچه داری به او کمک میکردیم ...وقت تلف شده نداشتیم که پای برنامه های بی سرو ته تلویزیون بگذرانیم ....همه مان هم دانشگاه قبول شدیم و لیسانس گرفتیم .

خلاصه این که مفهوم عملی   اقتصاد مقاومتی را من در زندگی قدیم می دیدم  نه الان که دور و برمان را پر از وسایل لوکس و گران قیمتی  کرده ایم که گاهی  سالی یک بار هم از آنها استفاده نمی کنیم .....بعد هم میگوییم زندگی ها سخت شده ..... توان خرید مردم کم شده ....اقتصاد کشور فلج است  و....

Image result for ‫اقتصاد مقاومتی‬‎


بیچاره جناب سعدی !

نمایشگاه کتاب امسال هم تمام شد ...

من که به شخصه ترجیح میدهم برای خرید کتاب به میدان انقلاب بروم تا نمایشگاه ....به دلایل مختلف ، اول این که خیلی وقتم برای ترافیک یا پارک ماشین تلف میشود....دوم این که خیلی باید راه رفت و خسته میشوم ...سوم این که در نمایشگاه دچار سردر گمی میشوم ....چهارم این که خیلی غصه می خورم ، وقتی میبینم این همه کتاب خوب هست که من هنوز نخوانده ام و شاید هیچ وقت فرصت خواندن آنها را پیدا نکنم ....

حتما شما هم وقتی به نمایشگاه کتاب میروید درکنار همه چیزهای خوب و جالب ،چیز های عجیب و غریبی هم میبینید....

مثلا چند روز پیش که همسرم به اصرار دختر بزرگم به نمایشگاه رفته بودند ، یک کتاب گلستان سعدی  نفیس که کاغذ نسبتا مرغوبی داشت و دارای نقاشی های مینیاتور زیبایی بود به قیمت چهل هزار تومان خریده بود ، همسرم میگفت یک کتاب گلستان دیگر با همین کیفیت و ظاهر در کنار این کتاب بود به قیمت صد و هشتاد هزار تومان  ....وقتی علت تفاوت قیمت آن دو را از فروشنده پرسیدم ...گفت به علت  جلد کتاب که از جنس چرم مرغوب است ،گران تر است ....

بیچاره جناب سعدی اگر میدانست روزی اینگونه به اشعار و نوشته هایش توهین میشود ، که جلد کتابش گران تر از اشعارش باشد ... شاید انگیزه  شعر گفتنش را از دست می داد .

عجیب تر آن که کتاب بوستان  با آن  همه ابیات زیبا را خریده بود به قیمت  ده هزار تومان  ....و یک کتاب  شعر کوچولو ی ده صفحه ای برای دختر کوچکمان خریده بود به قیمت هشت هزار تومان...

هیچ کس  هنوز سر از کار این بشر دوپا در نیاورده است  .....

Image result for ‫کتاب‬‎



به حق چیز های ندیده و نشنیده ...

امروز رفتم سر خیابان تا از عابر بانک پول بردارم .در حال انجام کارم بودم که یک خانم  بچه بغل نزدیکم شد و گفت ،پول لازم دارم  تا برای  بچه م شیر خشک بگیرم .

دستم را توی جیبم کردم و مقداری پول به او دادم  ،پس داد و گفت گدا نیستم ، گفتم خب من که شیر خشک ندارم ،به نظرم مرا شبیه گاو دیده بود ،شاید دو تا شاخ روی سرم بود که او فقط میدید ...  

گفتم  خب ، صبر کن بریم داروخانه برایت یک قوطی شیر خشک بگیرم ...

صبر کرد ،کارم که تمام شد دنبالم راه افتاد ... پرسیدم ،چه شیر خشکی به پسرت میدهی ،......گفت خارجی میدهم  ، گفتم : چرا ایرانی نمیدی ؟

گفت : به بچه م نمی سازه ،اسهال میگیره....و ادامه داد، اگه نخواستی ، به جاش برام قطره آهن و مولتی ویتامین بگیر .

گفتم :باشه . ..

وقتی به دارو خانه رسیدیم ، گفت : مولتی ویتامین و آهن خارجی بگیر .... گفتم : چرا ؟ ..... گفت : به بچه م نمیسازه ....

نه واقعا مثل این که روی سر من دو تا شاخ دیده بود ....البته اگر کمی دیگر صبر میکردم ، حتما دو تای دیگر از تعجب در می آوردم .

گفتم :تو که نداری مگه مجبوری ،خارجی بخری؟!!!

بعد هم همان پول را گذاشتم توی دستش و برگشتم ..... 

نمیدانم کارم درست بود یا نه  ،ولی هیچ چیز برایم غیر قابل تحمل تر از این نیست که کسی مرا اسکول فرض کند .

Image result for ‫اسکول‬‎


زندگی سوسکی...

چند شب پیش مهمان برنامه خندوانه  یک حشره شناس بود ....او میگفت که چقدر وجودحشراتی مثل سوسکها مفید است ، ولی اشاره موردی   نکرد....ولی من میدانم  یکی از موارد ش این است که زندگی خودمان را با آنها مقایسه کنیم .....

نمیدانم تا کنون احساس کرده اید که یک سوسک هستید یا نه ؟

امیدوارم هیچ وقت چنین حسی به شما دست ندهد چون واقعا حس بدی ست ... من بارها تجربه کرده ام ... نخندید .... راست میگویم ....

شبکه افق برنامه ای دارد با عنوان  «ملازمان حرم» ....در این برنامه با همسران کسانی که در سوریه و عراق در جنگ با داعش شهید شده اند مصاحبه میکند ....از زندگی و خاطراتشان   میگویند ....

زنانی صبور ، شجاع ،با نیروی معنوی فوق العاده در اوج جوانی ،....

وقتی آنها را با خودم مقایسه میکنم ،هیچ وجه تشابهی با خودم  جز  زن بودن   نمی بینم .

با خودم میگویم اگر من زن هستم پس آنها  حتما فرشته اند در قالب انسان  ولی اگر آنها زن هستند پس من فقط یک سوسک هستم که باید منتظر باشم هر لحظه یک نفر پایش را بر سرم بکوبد و به زندگی سوسکی من پایان بدهد ...

در زمانه ای که زندگی بیشتر ما خلاصه شده است در این که خانه هایمان را از وسایل لوکس پر کنیم ...، درگیر اختلافهای خانوادگی و چشم و هم چشمی هستیم ....عده ای هم مانند آنها هستند که جور دیگری زندگی میکنند....شاید تعدادشان خیلی کم باشد ولی هستند ...درست مانند جمعیت طاووسها  و یا ببر ها و یا شیرهای دنیا  نسبت به سوسکها  و  موشها و پشه ها .....


 Image result for ‫زندگی سوسکی‬‎


به بهانه روز پدر..

یادش به خیر پدرم، مرد با تجربه ای بود ....شاید یکی از علت هایش این بود که روزگار  جوانیش را در پای تنور داغ نانوایی  گذرانده بود و فکرش و عقلش خیلی زود پخته شده بود .

برعکس پدرهای الان که جرات ندارند بچه هایشان را نصیحت کنند و  یا گوش شنوایی هم برای شنیدن ندارند......پدرم ما را خیلی نصیحت میکرد و بسیاری از آنها راه گشای خوبی در  زندگی  ما بود .

خاطرم هست ،اولین باری که یکی از خواهرانم با همسرش دعوا کرده بود و با ناراحتی و چشم گریان  از خانه  قهر کرده بود ،پدرم بدون این که از او سوالی کند ،دستش را گرفت  و به خانه خودش بر گرداندنش.....به او گفت :همانطور که کسی از لحظه های خوشی تان باخبر نمیشود ،نباید اجازه بدهید کسی از روزهای تلخ و ناراحتی شما  هم با خبر شود .....

این رفتار پدرم درس عبرتی شد برای همه ما ،از آن روز دیگر به یاد ندارم هیچ کدام از ما پنج خواهر از خانه شوهرانمان قهر کرده باشیم ... یعنی جرات نکردیم ،حتی پس از رفتن پدرم ...

به طور کلی او احترام خاصی برای دامادهایش قایل بود .....با آنها دوست بود .....در بحث  با همسرانمان ، همیشه حق را به آنها میداد ....به جرأت  میتوانم بگویم که تک تک آنها را به اندازه تنها پسرش دوست داشت .....البته این احترام و علاقه دو طرفه بود .

خلاصه این که پدرم بزرگترین و بهترین معلم و پشتیبان زندگی ما بود ....

پدرها تنها کسانی هستند که هیچ کس ،هیچ وقت ،قدر شان را نمیشناسد حتی،بعد از رفتنشان.... همیشه غریب اند و تنها ...


Image result for ‫روز پدر مبارک‬‎


از چاله در آمدن ، به چاه افتادن!

همسایه ای داشتیم ، کمی عجیب ....هر روز صدای جیغ و دادش با بچه هایش بلند بود .....پای درد دلش که می نشستم  ، می نالید از خانه نشینی و زندگی تکراری و بی هدفش ... میگفت علت ناراحتی و عصبانیت هایم این است و بر سر بچه هایم خالی میکنم ...

شاید گمان میکرد وجود آنها دست و پایش را بسته اند و خانه نشینش کرده اند . .... به هر دری میزد تا مشکلش حل شود ،تا این که در دانشگاه آزاد بدون  کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق مشغول به تحصیل شد ....فکرش را بکنید ،رشته حقوق ! 

چند ماهی گذشت .... ظاهرا اوایل  ، اوضاع مرتب شد و آتش بس بود و لی همین که درسها زیاد و سخت شد و به ایام امتحانات نزدیک ، دوباره صدای جیغ و دادشان بلند بود ...  این بار وقتی پای  درد دلش می نشستی ،می نالید از این که چقدر درسهایش  سخت است و کار خانه و شیطنت بچه ها اجازه نمیدهد ، به درس و دانشگاه برسد ....خلاصه این که از چاله در آمده  ، توی چاه افتاده بود.....بیچاره بچه هایش  ....

نمیدانم چرا این قضیه مرا به یاد« برجام»  می اندازد ....


Image result for ‫از چاله به چاه افتادن‬‎

هوای دلمان را داشته باشیم .

بیش از بیست روز از سال نو میگذرد.

چشم که به هم بگذاریم امسال هم تمام خواهد شد.

هر روز که میگذرد ،بیشتر از پیش به این پی میبرم که دنیا خیلی کم ارزش تر از آن چیزیست که فکر ش را میکنیم ...

گاهی واقعا از این همه تلاش و دغل کاری بعضی ها برای  به دست آوردن چیزهایی که نمی دانند چند روز یا چند ساعت  صاحبش خواهند بود ،تعجب میکنم .....

عید امسال برای من خیلی عبرت آموز بود .....

تمام دید و بازدید های عید در مجالس ختم و   عزا گذشت....

...مرگهای ناگهانی و باور نکردنی ..

عزیزی  براثر افتادن ساده  و ضربه مغزی شدن رحلت کرد که نزدیک  به بیست سال کفالت هفت  فرزند یتیم برادرش را بر عهده داشت ....

برادر زادگانش  بر سر مزارش  اشک می ریختند و می گفتند ما الان  حس میکنیم  یتیم شدیم  نه وقتی پدرمان را از دست دادیم ....

جوانی بر اثر بیماری فوت کرد که بعد از سه سال زندگی مشترک با همسرش به دلیل بچه دار نشدن در آستانه جدایی بودند و همسرش در مراسم عزایش ، دلسوزانه اشک می ریخت،  شاید  با خود میگفت ای کاش  رنج بی فرزندی را تحمل میکرد ولی همسرش زنده میماند.... 

گاهی با خودم میگویم هیچ چیز در دنیا به اندازه محبت کردن و مهربانی ارزش ندارد ،چیزی که خیلی از ما قدرش را نمی دانیم و انجامش برایمان سخت است .

ماه رجب هم فرا رسید ....ماه شعبان هم خواهد آمد و سپس ماه مبارک رمضان ....این سه ماه فرصت خوبی ست تا کمی به احوال دلمان برسیم و اندکی از دنیا و متعلقاتش دور شویم ...با خودمان آشتی کنیم ، با دلمان دوست  باشیم و بی توقع  به دیگران مهربانی کنیم ....شاید ماهم در دقیقه نود عمرمان باشیم .


Image result for ‫دل‬‎




تولد عید شما مبارک!

 شاید برای افرادی مثل من که اواخر اسفند به دنیا آمده اند ، تمام شدن سال  کهنه و آمدن سال نو معنای دیگری دارد ،انگار واقعا یک سال بزرگتر و  یا بهتر بگویم پیر تر میشویم ،البته بماند که ما خانمها هیچ وقت  پیرنمی شویم !!

من  که به شخصه روز تولدم  احساس چندان خوبی ندارم ....یک نوع دلهره و استرس وجودم را میگیرد ، انگار واقعا آثار  پیر شدن را  در خودم حس میکنم .... این احساس  ،الان  که به چهل سالگی   نزدیک میشوم ،خیلی بیشتر است.

استادی داشتیم که میگفت :«همه آدم ها در سن چهل سالگی دچار یک تحول روحی و روانی بزرگ میشوند ، مانند پیامبران  که در سن چهل سالگی به رسالت مبعوث میشوند،عده خیلی کمی از ما ، متوجه این تحول روحی میشویم و به رسالت خودمان در دنیا پی میبریم ولی بیشتر ما بدون حتی کمترین احساسی  از کنار آن رد میشویم و بقیه عمرمان را همچنان در بی خبری به سر میبریم».

 من هم از روزی که این را شنیده ام همیشه در ترسم از این که چهل سالگی ام بگذرد و همچنان بی خبر از همه چیز اندر خم یک کوچه  بمانم  و نفهمم برای چه به دنیا آمده ام .

خلاصه این که  امسال هم با تمام فراز و نشیبهایش در حال تمام شدن ست و  همه در انتظار سالی نو ...

آرزو میکنم  همه ما در سال جدید ، شاهد یک تحول بزرگ روحی باشیم  و به رسالتمان  در زندگی  پی ببریم .

 و ای کاش ، همه عالم هستی  با ظهور حجت خدا ،متحول شود .....


Image result for ‫سال نو مبارک‬‎