دیشب برای دیدن فیلم محمد رسول الله به سینما رفتیم....
این که بتوان برهه ای از زندگی پیامبر را در یک فیلم سه ساعته نشان داد ,کار بسیار سختی ست ولی با این وجود فیلم مجید مجیدی بسیار زیباست و تمام تلاشش را کرده است تا مخاطب, ذره ای از قداست و عظمت آن حضرت را درک کند....
شاید بیشتر از این که ما مسلمانان از دیدن این فیلم لذت ببریم, سایر امتها بتوانند با این فیلم ارتباط برقرار کنند.چرا که ما بسیاری از وقایع و داستانهای فیلم را قبلا شنیده ایم و برایمان تکراری ست و تازگی ندارد ولی با این وجود ,با دیدن برخی از صحنه ها به پهنای صورت اشک میریزیم و متأثر می شویم از این همه غفلتمان...از این که عمری ست مسلمانیم ولی از تاریخ دینمان وزندگی پیامبرمان چه کم میدانیم و آنچه را هم که میدانیم فقط در کتابهای درسی مان آموخته ایم....
در هنگام دیدن فیلم به این می اندیشیدم که چرا با وجودی که پیامبر حتی قبل از رسالتش موجب برکت و رحمت در زندگی اطرافیانش بوده ولی الان, ما مسلمانها به ظاهر بدبخت ترین و آشفته ترین امت ها هستیم .....و بلافاصله خودم پاسخ سؤالم را دادم .....
به این علت که ما مسلمانها هیچ وقت نخواستیم از سرمایه های عظیمی که داریم استفاده کنیم..... از همه چیز و همه کس پیروی کردیم جز آن دو چیزی که آن حضرت سفارشمان کرد به آنها متمسک شویم...
شاید به این دلیل است که گفته اند روز قیامت بیشتر از همه برای ما مسلمانان یوم الحسرت است!!!
حسرت استفاده نکردن از آن همه سرمایه ای که در اختیارمان بود.
مَثَل ما مسلمانان مَثَل انسان ثروتمندی ست که تمام مال و سرمایه اش را در صندوق امانات یک بانک قرار میدهد , نه خود بهره ای از آن میبرد و نه دیگران.....
نمونه اش را در همان سینمای کوچک دیدم ...چند صندلی آنطرف تر ما دو دختر جوان نشسته بودند و تمام مدت سرشان در گوشی های همراهشان بود و با هم می گفتند ومی خندیدند بدون این که توجهی به فیلم داشته باشند !... و دائم میگفتند پس کی تمام میشود!!!....به گمانم مجبور بودند به سینما بیایند.....
ودر صندلی جلوی ما هم ,زن و شوهر جوانی بودند که سینما را با اتاق خوابشان اشتباه گرفته بودند و من معذب از اینکه دخترانم در پشت سر آنها نشسته اند ....و ناچار صندلیمان را عوض کردم ....نمی دانم اینها را باید کجای دلمان بگذاریم ؟!....دلم میخواست میتوانستم به آنها بگویم لا اقل به احترام نام فیلم هم که شده رعایت کنید....
و چقدر غبطه خوردم به حال امثال مجیدی , که این همه متعهدانه هنرشان را در خدمت دینشان قرار داده اند ......
نمی دانید چقدر خوشحالم ...آنقدر که دوست دارم همه را در این خوشحالی شریک کنم...
به طور کلی هیچ چیز به اندازه آموختن یک مطلب جدید و به درد بخورمرا به وجد نمی آورد...
مطلب به درد بخور یعنی مطلبی که واقعا به درد بخورد و به یکی از مسایل مهم و حیاتی و اعتقادی بشر مربوط میشود نه این همه مطالب علمی که نه تنها باری از دوش ما برنمیدارند بلکه زندگی مادی و معنوی مارا سخت تر میکنند و سوالات و درگیریهای ذهن ما را بیشتر ....
امروز سالروز ولادت امام رضا (ع) توفیق یافتم به جلسه استاد پناهیان بروم.غیر ممکن است در جلسه استاد پناهیان شرکت کنم و مطلب جدیدی یاد نگیرم....و یا پاسخ سؤال و یا شبهه ای که در ذهنم دارم را نگیرم.
همیشه برایم جای سؤال بود که چرا در قرآن به داستانهایی اشاره شده است که ظاهرا به درد ما نمی خوردو هزاران سال پیش اتفاق افتاده مِثل داستان آدم و ابلیس...
در شروع بحث استاد به حدیث سلسله الذهب که امام رضا (ع) در نیشابور فرمودند اشاره ای کرد و ادامه داد امام علی (ع) در نامه ای از نهج البلاغه خطاب به معاویه می فرماید:مَثَل من و تو مَثَل آدم است و ابلیس.....
خلاصه مطلب این بود:
ابلیس هزاران سال خداوند را عبادت کرد ولی به عباداتش مغرور شد و نسبت به آدم حسادت کرد و باعث شد از فرمان خداوندسرپیچی کند و تا ابد طرد شود.
مَثَل بسیاری از ما آدم ها نیز مَثَل ابلیس است که حاضریم هرگونه عبادت و تکلیفی را انجام دهیم ولی نسبت به کسانی که از ما به درگاه خداوند مقرب ترند کرنش نکنیم چرا که فقط خداوند را شایسته اطاعت می دانیم و غافلیم از اینکه خود خداوند مارا امر به اطاعت اولیایش کرده است .
و در حدیث معروف امام رضا (ع) نیز اشاره به همین مطلب شده است که شرط پذیرش توحید اطاعت از اولیای خداست وگرنه عبادت ما نیز مانند هزاران سال عبادت شیطان بی ارزش میشود.
در ادامه استاد برای تقویت پذیرش ولایت و اطاعت از اولیای خداوند چند سفارش نمودند:
اول این که زیارت جامعه کبیره را با تدبر وتفکر بخوانیم
دوم اینکه زیاد به زیارت اولیا و امامان برویم
و سوم اینکه دوستانشان را دوست بداریم ودر مجالس منسوب به آنها بیشتر شرکت کنیم.
اینها سبب میشود در امتحانی که خداوند از تمام بندگانش میگیرد سر بلند خارج شویم .همان امتحانی که ابلیس در آن سرافکنده شد.
به نظر من این کار سخت ترین کار دنیاست. حتی سخت تر از کار در یک معدن زغال سنگ با کمترین تجهیزات.
میدانید سختی کار در کجاست ؟.....در این جاست که از همه نوع امکانات و تجهیزاتی برخوردارید ولی نمیدانید چگونه از آنها باید استفاده کنید....
سختی کار در اینجاست که از هیچ کدام از تجربیاتی که از دیگران می آموزی نمی توانی استفاده کنی.....
سختی کار در اینجاست که وقتی پای عمل میرسی هیچ کدام از محاسبات ذهنی ات و مطالب علمی که خوانده ای و یاد گرفته ای به کارت نمی آید...
اصلا تئوریها با عمل نمی خواند...
سختی کار در اینجاست که با هرکدامشان باید رفتار منحصر به فرد خودش را داشته باشی چون خصو صیاتشان با همدیگر کاملا فرق میکند.....
استعدادشان ....علایقشان ...نقاط ضعف و قوتشان...سن شان....حتی ظاهرشان.....
همه اینها که گفتم وقتی سخت تر میشود که به سن بلوغ میرسند ...درآستانه ورود به جوانی و رها شدن از کودکی .....
نمی دانی چه وقت حس کودکی شان غالب است و چه وقت حس جوانیشان ....گاهی هنگ میکنی ...درست وقتی که فکر میکنی رفتارت مناسب است میفهمی اشتباه بوده یا او از کوره در میرود و یا تو....کم می آوری و نمی دانی چگونه باید ادامه دهی......
هر چقدر هم کتاب در مورد تربیت فرزند خوانده باشی و یا کلاس رفته باشی باز هم کم می آوری.....
نه که اصلا مفید نباشند...نه .....ولی چون تربیت تحت شرایط و موقعیت های مختلفی صورت میگیرد نمی توان برای همه نسخه یکسان پیچید.....
البته فقط کسانی این سخن مرا تایید میکنند که پدر و مادر شده باشند.
و باید بگویم وقتی کار سخت تر میشود که پدر و مادر ساز مخالف بزنند و یا افراد و عوامل دیگر در تربیت نقش پر رنگتری داشته باشند....
امروزه با توجه به پیشرفت تکنولوژی و ارتباطات مجازی وسیع و کم شدن ارتباطات حقیقی کار تربیت بسیار سخت تر از گذشته شده ....
چون به جز شما هزاران عامل دیگر در تربیت دخیل میشوند که ناگزیرید از پذیرش آنها ....
استادی داشتیم فرزانه معتقد بود باید تلاش کنید و به وظیفه تان عمل نمایید و نتیجه را به خداوند واگذار کنید و از او بخواهید تافرزندانتان را برای بندگی خودش تربیت کند که او خود ربّ است و بهترین مربی .
در بیشتر سالهای دوران تحصیلم موضوع اولین انشای مدرسه در هفته اول مهر این بود "تابستان خود را چگونه گذراندید؟"
با وجودی که انشای من خوب بود نمی دانستم چه بنویسم ولی سعی میکردم با طول و تفسیر دادن هر آنچه در تابستان برایم گذشته بود انشای خوبی بنویسم.
ما یک خانواده پر جمعیت بودیم . پدرم خدارحمتش کند یک بی ام و قدیمی نارنجی داشت وسالهایی که نانوا بود به جهت شغلش نمی توانستیم خیلی مسافرت برویم.
ولی هر سال تابستان یکی دو هفته ما را می آورد تهران منزل پدر بزرگمان و در کنار خاله ها و دایی ها روزهای خوشی را می گذراندیم.
نمی دانم همه ما هفت هشت نفر چگونه در یک ماشین جا می شدیم ....الان ما چهارنفریم و موقع مسافرت دخترهایم در عقب ماشین دایم شکایت میکنند که جایمان تنگ است.....یا ما خیلی ریزه میزه بودیم ....یا ماشین ها تنگ شده اند و یا....
خلاصه این که بقیه تابستان را هم در خانه با همدیگر مشغول بازی بودیم یا کمک مادرمان قالی می بافتیم ...گاهی دلم برای آن روزها خیلی تنگ میشود....زندگی هایمان پر بار بود و پرجنب و جوش .....مثل بچه های الان نبودیم که پای تلویزیون و تبلت و رایانه وقتشان هدر میرود.....
امسال اگر اول مهر مدرسه می رفتم خیلی چیزها برای نوشتن این موضوع انشا داشتم....
هفته اول ماه مبارک رمضان به پابوس امام رضا (ص) رفتیم اگر چه بابت روزه خوردنمان عذاب وجدان داشتیم و با خجالت زیارت می رفتیم ولی خیلی خوش گذشت...
چند روز هم بعد از عید فطر یک مسافرت دسته جمعی به روستاهای اطراف کاشان داشتیم ...قمصر .نیاسر و مشهد اردهال ...آب و هوا عالی بود ولی من نمی دانم این چه عادت بدی است که بعضی از مردم دارند.... هر جای سر سبزی که می دیدیم پر بود از انواع زباله ...
چند روز پیش هم فرصتی پیش آمدبه امامزاده زبیده خاتون در اطراف نراق و آب گرم محلات و غار نخجیر رفتیم ...پیشنهاد می کنم اگر نرفتید حتما بروید ....
در اطراف این امامزاده با صفا و زیبا زیر درخت چنار بسیار بزرگی اطراق کردیم و به اندازه همه عمرمان در معرض وزش باد قرار گرفتیم انگار که در منجیل نشسته ایم.
شب را هم در کنارچشمه های آب گرم محلات گذراندیم و آنقدر تا صبح صدای سگ و شغال و گرگ شنیدیم که انگار وسط جنگل خوابیدیم نه کوهستان....
آب گرم هم نگویید ...بگویید آب جوش ....قدرت خدا از دل کوه آبی به این زلالی و داغی می جوشید ولی به اندازه سر سوزنی بخار در اطراف آن دیده نمی شد....به نظرم از عجایب خلقت است.
غار نخجیر هم به زیبایی غار علی صدر نیست ولی واقعا دیدنی ست. و نمی شود توصیفش کرد .فکرش را بکنید در عمق سی متری زمین هوا آنقدر مطبوع بود که انگار صدها کولر و دستگاه تهویه روشن بود.
تعجب می کنم از کسانی که این همه زیبایی در اطراف شهر ها و در کشور خودمان را ندیده اند و برای مسافرت به کشورهای دیگر می روند....
مسافرت فرصت خوبی ست برای باهم بودن در دنیای حقیقی و واقعی و دور بودن از دنیای مجازی ...
شاید شما هم شنیده باشیدکه ایرانیها جزءبیشترین مصرف کننده های لوازم آرایشی هستند.هر کس باور نمیکند کافیه یک روز به مراکز خرید برود متوجه میشود که شلوغ ترین مغازه ها کدامند یا اصلا از ظاهر خانم ها متوجه میشود این آمار درست است.گاهی آنقدر خانم های آرایش کرده می بینیم که به گمانمان در خیابان مجالس عروسی برپاست و یا همه دارند از تالار عروسی بر می گردند.منظورم از آرایش کرده ,آرایش کرده است ها.....
همسرم بنا به شغلش به کشور های زیادی سفر کرده است از جمله فرانسه, بلاروس ,چین ,;کره و.....ولی معتقد است در هیچ کدام از این کشور ها مثل ایران خانم ها این همه آرایش نمی کنند.
این سالها بازار جراحی های زیبایی هم داغ است .و متاسفانه به یک بیماری مسری تبدیل شده است .کافیست در بین اقوام و یا دوستان یک نفر جراحی کند .بعضی ها برای این که عقب نیفتند سریع دست به کار میشوند...
هفته پیش نوبت دکتر داشتم در مطب خانمی ایستاده بود که قیافه اش کاملا مصنوعی بود.گونه و بینی و لبهایش جراحی شده بودند,ناخن کاشته بود و ابروهای تاتو شده اش چهره اش را غیر قابل تحمل کرده بود.می خواستم به او بگویم فرصت کردی به یک روانپزشک هم مراجعه کن چون فکر میکردم اعتماد به نفس بسیار کمی دارد که این همه خودش را تغییر داده ...
وقتی پزشک من را دید اولین حرفش این بود که آیا کم خونی دارم ؟....چون خیلی رنگ پریده به نظر می رسیدم .....گفتم بله تا حدی .....و خجالت کشیدم بگویم شاید از بس که تمام مراجعینت آرایش کرده اند چهره من در برابر آنها رنگ پریده به نظر می رسد....
گاهی خیلی ها مجبورند به این مثل عمل کنند که "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو"....
تا دیروز فکر میکردم این فقط احساس شخصی خودم است و هیچ سند و دلیل و مدرکی برای اثبات آن نخوانده بودم.حدیث و روایتی هم در مورد آن نشنیده بودم.
تا اینکه دیروز به طور اتفاقی برنامه ی یاد خدا که از شبکه قرآن پخش میشد را دیدم و متوجه شدم احساسم کاملا درست و واقعی است و روایات و احادیثی هم در این زمینه وجود دارد.
شما هم شاید بارها به این موضوع پی برده اید که بعد از گذراندن یک موقعیت معنوی خوب مثلا بعد از ماه مبارک رمضان و یا ماه محرم و یا برگشتن از سفر معنوی حج و یا حتی مشهد همه چیز مهیا می شود برای گناه کردن و از دست دادن همه اندوخته های معنوی مان.
به گفته کارشناس این برنامه طبق روایات در برخی از زمانها و حتی مکانها دست و پای شیطان برای گمراه کردن ما انسانها بسته است و اجازه ورود و استفاده از امکاناتش را ندارد بنابراین ما نیز کمتر دچار لغزش و گناه میشویم ولی در کمین است به محض خروج ما از آن زمان و یا مکان با تمام قوا ما را گمراه کند تا اندوخته های معنوی ما ن را از دست بدهیم....
من به شخصه بارها شاهدمشاجرات خانوادگی بعد از ماه رمضان و یا بعد از سفر حج بوده ام .
ده روز از ماه مبارک رمضان میگذرد خیلی باید مراقب باشیم تا آنچه را به دست آورده ایم به راحتی از دست ندهیم.
هفته پیش فرصتی پیش آمد به چند روستا ی اطراف کاشان سر زدیم.
اول به قمصر رفتیم .درمیانه تابستان هوا کاملا بهاری بود.....لطیف ومطبوع..... فقط برایم جای تعجب بود که بیشتر پارکها و فضای سبز این شهر پر بود از زباله ...وقتی از یکی از رفتگران آنجا علتش را جویا شدم گفت به دلیل کمبود نیروست.....شاید فقط چند کارگاه گلاب گیری بزرگ این شهر بتوانند برای رونق کار خودشان هم که شده این مشکل را حل کنند....چرا که سرمایه گذاری در چنین شهر توریستی عین سود است....
یک روز هم به مشهد اردهال رفتیم ...در کنار این امامزاده روستای کوچکی بود به نام "علوی"که به گفته یکی از اهالی هشتاد درصد مردم آنجا از سادات هستند....وقتی در روستا گشتی زدیم متوجه شدیم بافت سنتی و مذهبی آنجا هنوز سالم و دست نخورده است .... با همسرم به این نتیجه رسیدیم در هر شهر و روستایی که دانشگاه نباشد خصوصا دانشگاه پیام نور و آزاد فرهنگ مردم کمتر دچار آسیب میشود!!!.....یعنی در حقیقت دانشگاهی که خود باید فرهنگ ساز باشد میشود عاملی برای آسیب به فرهنگ !!
البته به نظر من سه چیز باعث آسیب فرهنگی در یک جامعه کوچک میشود یکی دانشگاه ,یکی سینما و دیگری توریست ....
نقش تخریبی سینما و توریست در فرهنگ شاید قابل هضم باشد ولی در مورد دانشگاه خیلی سخت است!
دقت کرده اید چرا اکثردانشجوها حتی شاگرد زرنگها از همان بدو ورود به دانشگاه چقدر ظاهرشان تغییر میکند و از اطرافیانشان تأثیر می پذیرند....انگار منتظر بودند پایشان به دانشگاه برسد و عقده های چند ساله شان را خالی کنند ....این موضوع در مورد دانشجویانی که در شهر خودشان نیستند و چشم خانواده را دور میبینند بسیار حاد تر است.
بنابراین برای آسیبهای فرهنگی کمتر باید تا جایی که میشود دانشجوها را به صورت بومی پذیرش کرد!!... سینما تأسیس نکرد!!!.... و توریست به شهر راه نداد!!!
فصل شیدایی عنوان تئاتری است که در ماه مبارک رمضان در شمال شهر تهران اجرا میشود.
راستش را بخواهید من بار اولی بود که به تماشای تئاتر می رفتم و هیچ وقت علاقه و انگیزه ای برای رفتن به تئاتر نداشتم.
این بار به توصیه یکی از اقوام که این نمایش را دیده بود و به خاطر دخترم که با چنین فضا هایی آشنا شود رفتیم.
موضوع نمایش را می توان گفت " هدف خلقت و آفرینش " است و زحمت بسیار زیادی برای جلوه های ویژه آن کشیده شده و ارزش چند بار دیدن را دارد.
ای کاش این نمایش در تمام طول سال و در تمام شهرهای کشورمان اجرا شود .زیرا به نظر من تأثیر زیادی خصوصا برای جوانها و نوجوانها دارد و کار ساعتها روضه ومنبر را میکند.
بیشتر از این نمی توانم در مورد نمایش بگویم چون باید دید ه شود و با توصیف کلامی نمی توان حق مطلب را گفت.اگر درتهران و شهرهای نزدیک آن هستید تا پایان ماه مبارک فرصت دارید بروید تماشا کنید.
دیشب با دیدن برنامه ماه عسل هنگ کردم طوری که در مراسم احیا فکرم تماما درگیر حرفهای مهمان این برنامه بود.
حرفهایی که هم تمام محاسبات ذهنی ام را زیر سؤال برد و هم سرگردانی ام را بیشتر کرد.
فکرش را بکنید با آدمی آشنا شوید که بیست و هفت سال از زندگی اش را به قول خودش در عشق و حال به سر برده و از معنویات و اسلام هیچ چیز جز نام مسلمانی نمی داند .مسلمان زاده است ولی جوانی اش را در کازینوهای آمریکا مشغول نواختن جاز و خوردن مشروبات الکلی گذرانده است.....!!!
به طور کاملا تصادفی با کتاب قرآن آشنا می شود ...ترجمه اش را میخواند .... احساس می کند دنیا چیز دیگری است و جز خودش چیزهای دیگری هم وجود دارد که ارزش توجه کردن دارند..... میفهمد که دنیا و همه آنچه را که می بیند صاحبی دارد و خودش هم همین طور.....دنیایی که برای خودش ساخته خراب میکند و ندای فطرتش را با گوش جانش می شنود.....و راهش و مسیرش را تغییر میدهد .....
او حالا معتقد است هر کس به اندازه فهم خودش می تواند از قرآن درک کند و نیازی به معلم و مفسر ندارد.....
او قرآن را گنجی میداند که به آن دست پیدا کرده و دوست دارد دیگران را نیز با آن آشنا کند......
او میگوید اگر یهودیان در خانه هایشان عصای موسی را داشتند با استفاده از آن دنیا را تسخیر میکردند....
ولی ما مسلمانها خیلی بی معرفت هستیم که معجزه پیامبرمان در تمام خانه هایمان هست ولی از آن استفاده نمی کنیم کتابی که برای تمام زندگی ما برنامه دارد و میتواند همه مسایل روحی مادی و معنوی ما را حل کند.......
او اکنون در قرن بیست و یکم فقط با استفاده از قرآن انسانهای زیادی را در امریکا مسلمان کرده که به گفته خودش خواست خداست...
او میگوید اگر روزی زندگینامه اش را بنویسد نام کتابش را میگذارد" خدا ابله ها را هم دوست دارد"!!!
نمی دانم هر کسی زندگی امثال او را چگونه تفسیر میکند...
شاید در زندگی آنها نقطه عطفی بوده که سبب هدایتشان شده؟...
شاید زندگی امثال او تجلی این آیه شریفه است که خداوند هر که را بخواهد هدایت میکند و....
هر چه هست برای امثال من درک و فهم آن مشکل است...............فقط میتوانم دعا کنم ای کاش خداوند من را هم هدایت کند....
دیروز در تهران مراسم تشییع پیکر 270 شهید دفاع مقدس برگزار شد.
جای همه شما خالی بود .باید می بودید و می دیدید که تهرانی ها چه کردند.....
میدان بهارستان و خیابانهای اطرافش مملو از جمعیت بود به طوری که نمی شد قدم از قدم برداشت ...
شربت و شیرینی پخش می کردند .... اسپند دود میکردند....صدای سرودهای حماسی و روضه از هر طرف به گوش میرسید ....طوری که بی اختیار اشک شروع به باریدن می کرد.
و ما هم مثل همیشه فقط سیاهی لشگر بودیم....
نمی دانم این یک مانور نظامی قبل از اعلام نتیجه پرونده هسته ای ایران بود .....و یا یک آمادگی برای ورود به ماه مبارک رمضان .
هر چه بود زیبا بود.
دیروز در خیابانهای تهران تمام واژه های زیبا و مقدس عینیت یافتند ومتجلی شدند.
عشق حقیقی را دیدیم.....غیرت و جوانمردی موج می زد.....شجاعت و وفاداری خود نمایی میکرد ....خلاصه اینکه تهران روی دیگرش را نشان داد.
دیدن آنهمه جوان که شاید در ایام جنگ به دنیا هم نیامده بودند و عاشقانه در پی اجساد شهدا اشک می ریختند همه را امیدوار کرد.
مردم آنچنان واله و شیدا بودند که انگار در ایام جنگیم و این شهدا همین چند روز گذشته به شهادت رسیده اند و همه را می شناسند!!!
ولی میدانستند اینها جوانان همین مرز و بوم اند و مادران و پدرانشان اگر زنده باشند در گوشه ای از همین سرزمین سی سال است که چشم انتظارشان هستند.
خلاصه اینکه مردم ازمرد و زن ....پیر و جوان و با هر ظاهر و عقیده ای آمدند تا با آنان تجدید بیعت کنند و به آنها ثابت کنند ما همچنان پیرو راه شما هستیم و نمی گذاریم خونتان پایمال شود.