نیمه شعبان هم گذشت ولی مسافرمان نیامد....
کوچه ها را چراغانی کردیم ....شربت و شیرینی پخش کردیم ....آش نذری دادیم .....مولودی گرفتیم ولی مسافرمان نیامد....
خیلی از ما ادعا میکنیم که منتظریم ولی خودمان می دانیم که چند مرده حلاجیم....
خودمان می دانیم که سبب نیامدن مولایمان چیست؟ ولی به روی خودمان نمی آوریم....
در روز ولادتش در صورتی که می دانیم علت غیبتش خود ماییم بدون حضورش جشن می گیریم....
دلمان را خوش کرده ایم به دعای عهدی که خواب آلوده می خوانیم ....به ندبه ای که معنایش را نمی دانیم ....و دعای فرجی که لقلقه زبانمان شده است....
جمکران زمانی می رویم که شلوغ نباشد...هوا سرد نباشد...خیلی هم گرم نباشد... بچه هایمان بی قراری نکنند....خودمان هم حالمان خوش باشد.....و می گوییم با این همه منتظر چرا مولایمان نمی آید؟!....
بیاید تا ما بگوییم چه؟...تا ما چه کار کنیم ؟...بیاید به امید یاری کداممان؟
بیاید تا بیش از این از دستمان غصه بخورد؟
ولی ای صاحب و مولای ما اگرچه ما چشم به راهت نیستیم و ادعایمان راست نیست تو خود می دانی که در گوشه گوشه ی دنیا مظلومانی هستند که چشم امید به آمدن تو دارند ...... کودکان یمن می دانند که انتقام خون مادرانشان را فقط تو میتوانی بگیری ....مادران شام و عراق دلشان خوش است که اگر جوانانشان پر پر شدند روزی با تو برمیگردند.....
پس بیا و در کویر خشکیده قلبمان گل کن و با قیامت ,قیامت به پا کن .....
در همسایگی ما مرد به ظاهر موقّری زندگی میکرد که حدود شصت سال سن داشت و یکی از دستهایش از کتف قطع شده بود. همیشه کت می پوشید و آستین کتش را با مهارت خاصی طوری دوخته بود که اگر کسی دقت نمیکرد شاید به راحتی متوجه نمی شد که او یک دست دارد.در یک خانه کوچک قدیمی زندگی میکرد و یک ماشین پراید سفید داشت .او را به درستی نمی شناختیم و گهگاهی فقط در سوپری یا مسیر مسجد اورا می دیدیم.
ظاهرا سالم و سرزنده بود.یک روز متوجه شدیم مرحوم شده اند.مراسم ترحیمش در مسجد محل بسیار باشکوه و با حضور آدمهای به ظاهر مهم برگزار شد.
یکی از همسایه ها او را میشناخت و میگفت :"جانباز بوده و قاضی دادگستری . با اداره بیمه ای که همسرم مدیر آنجا است همکاری داشته .یک روز از طرف بیمه یک ماشین ماکسیما به پاس خدماتش به او تقدیم میکنند ولی او نمی پذیرد و حتی حاضر نمیشود برای یکی از فرزندانش قبول کند ....".
به یاد حدیثی با این مضمون افتادم که اولیای خدا به صورت نا شناخته در بین مردم زندگی میکنند..........
دیروز وقتی از خانه بیرون رفتم دیدم سر کوچه خیلی شلوغ است و مردم زیادی جمع شده اند و پشت بام خانه ای را نگاه میکنند ,با یک برانکارد جنازه ای را وارد آمبولانس میکنند ,ماشین آتش نشانی آمده و از در و دیوار ساختمانی عکس میگیرد .
و در باغچه پیاده رو مقابل همان خانه چند تکه سنگ خونی ریخته شده .
علت را که از مردم جست و جو کردم متوجه شدم یک رفتگر به ظاهر افغان روی پله جلوی در این خانه مشغول استراحت بوده که ناگهان یکی از سنگهای نمای این ساختمان قدیمی کنده شده و مستقیم روی سر این بنده خدا افتاده و ظاهرا در آن جان داده .
در یک لحظه مغزم هنگ کرد از این که " چقدر مرگ به ما نزدیک است و ما از او غافل".
یعنی اجل معلق که میگویند همین است؟
چقدر ما برای زندگیمان برنامه های بلند مدت داریم و نقشه میکشیم غافل از این که ممکن است سنگی از آسمان برسد و ....
عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
مصداق بارز این شعر من هستم .به گمانم جناب سعدی مرا از همان قدیم ها می شناختند.....
این روزها همه ما در اطرافمان افرادی را می بینیم که دایم سرشان در گوشیهای همراهشان است و خیلی از وقتشان را صرف شبکه های اجتماعی و یا بازیهایی میکنند که تهش هیچ چیز عایدشان نمیشود.
نمی دانم اگر جناب سعدی در این زمانه می زیست در مورد صرف عمر ما چه می سرود......
تأسف می خورم وقتی می بینم خیلی از جوانهای ما هنوز کتاب گلستان و یا بوستان سعدی را به عمرشان ندیده اند چون معتقدند فرصت نمی کنند بخوانند ولی به این راحتی وقتشان را با کارهای بیهوده تلف می کنند.....
اکثر ما که ادعای مسلمانی داریم هنوز در عمرمان به خودمان زحمت نداده ایم لا اقل یک بارمعنای کتاب دینمان را بخوانیم شاید چیزی دستگیرمان شود در حالی که خیلی از کسانی که مسلمان نیستند برای تحقیق هم که شده است این کار را انجام داده اند.....
دیروز عید مبعث بود عید مخصوص ما مسلمانها. عید به نبوت رسیدن پیامبرمان .پیامبری که از همان سالی که به پیامبری رسید تا به امروز مورد اذیت و آزار عملی و زبانی دوست و دشمن قرار گرفت .......
دیشت در برنامه خندوانه گزارشی در مورد گروهی از مسلمانان لندن نشان داد که به بهانه عید مبعث شاخه های گل رز به همراه پیام صلح و دوستی پیامبر مسلمانان به مردم تقدیم میکردند ....واقعا به حالشان غبطه خوردم که اینچنین عاشقانه و ساده به وظیفه شان عمل میکنند..
شاید کمترین کاری که یک فرد برای ادای دینش به رهبرش بتواند انجام دهد این باشد که اگرتبلیغی نتواند برای او انجام دهد لااقل موجب خجالت و شرمندگی اش هم نباشد .....
ببخشید اگر خیلی قرو قاطی نوشتم ,دلم پر بود فقط خواستم خالی شود.....
یکی از دعاهایی که خیلی از مادر بزرگها برای ما میکنند این دعاست که:"الهی پیر بشی"
بچه که بودم این دعا را دوست نداشتم.چون فکر میکردم وقتی پیر شوم زشت و ناتوان میشوم پس بهترست همیشه جوان بمانم.
بعدها فهمیدم منظور آنها از این دعا این ست که جوان مرگ نشویم .....
بزرگتر که شدم متوجه شدم خیلی از آدمهای بزرگ و با ایمان مهمترین دعایشان همین ست.... که عمر طولانی داشته باشند....
علت را که جویا شدم فهمیدم برای این ست که فرصت بیشتری برای خدمت و عبادت داشته باشند...و چون دنیا مزرعه آخرت است ...بیشتر بکارند تا در آینده بیشترمحصول داشته باشند و درو کنند....
بعضی ها هم معتقدند ناتوانی این دوران هم کفاره بعضی از گناهانمان است و هم وسیله تفکر در خلقتمان و نزدیکی به خالقمان.....
ولی الان که زندگی خیلی از پیرها را میبینم واقعا دعا میکنم الهی پیر نشوم .....
ناتوان در گوشه خانه مینشینند و چشمشان به در.... که آشنایی از در وارد شود و حالی از آنها بپرسد....
فرزندانشان هم که عمرشان را در به ثمر رساندنشان صرف کردند هر کدام بهانه ای برای نیامدن دارند....یکی کار و مشغله اش زیاد است .....یکی راهش دور است ....دیگری بیمار است و وسواس دارد وزندگی خودش هم لنگ است .....
مینشینند و دعا میکنند لا اقل هر چه زودتر اجل برسد تا با او سلام و احوال پرسی کنند....
و جالب این که در مجلس ترحیمشان هم ,به فکر همه چیز و همه کس هستند جز او که رفته....
مراسم آبرومند برگزار شود.....غذا خوب باشد .......فلانی را تحویل نگیرید.....اسم فلانی برده شود.....
و منطقی ترین جمله شان این است که"عمرش را کرده بود راحت شد که بیشتر از این خوار نشد!!!!!!"
ولی همه غافلیم از این که اجل دیر یا زود به سراغ ما هم خواهد آمد........
کاش میفهمیدیم هیچ کس جز خودمان به فکرمان نیست ..... هم در زنده بودنمان و هم پس از مرگمان.... پس تا پیر نشدیم و از دستمان بر می آید برای خودمان کاری انجام دهیم و فقط به فکر بچه هایمان و آینده آنها نباشیم که خیلی زود ما را فراموش خواهند کرد حتی بهترینشان.
پدرم نانوا بود و بزرگترین معلم زندگی ام....
هر آنچه یک دختر باید از پدرش بیاموزد من از پدرم آموختم ....
او به من یاد دادکه مهمترین مرد زندگی هر زنی همسر اوست و مهمترین دوستش مادر اوست و مهمترین معلمش پدر اوست...
او به من یاد داد که هیچ چیز برای یک زن با ارزشتر از حجب و حیای او نیست و شوهر داری اش...
او به من یاد داد که یک زن باید با همه کم وکاستی های همسرش بسازد حتی اگر لازم بود بسوزد و بسازد چون در پای تنور داغ نانوایی آموخته بود سوختن لازمه ساختن و پختگی ست...
او همیشه میگفت که احترام هر کسی دست خود اوست ...میگفت اگر میخواهی محترم باشی به همه احترام بگذار وهمه را به یک چشم ببین ...دارا و ندار, پیر و جوان, زشت و زیبا ....چون موقع نان دادن به دست مردم برایش هیچ فرقی نمیکردکه هستند و چه کاره...
مردم داری را از او آموختم...چقدر در بین مردم عزیز بود چون همیشه متواضع بود ...آتش داغ تنور هر چه کبر و غرور بود از سر ورویش سوزانده بود...
از او آموختم در بدترین شرایط زندگی باید شکر کنیم ....او میگفت در زندگی همیشه به زیردستانتان نگاه کنید تا بفهمید چه چیزهایی دارید...هر گاه کسی نداشته هایش و یا مشکلاتش را به او یاد آوری میکرد میگفت خداوند مصلحت مرا بهتر از خودم میداند اگر صلاحم بود به من میداد....نانوایی او را قانع کرده بود...زندگی اش در قناعت خلاصه میشد...
او به معنای واقعی کلمه نان آور خانه بود ....چون نانوایی کرده بود قدر نان را از هر کسی بیشتر میدانست و تنها واژه ای که در فرهنگ لغتش پیدا نمیکردیم "اسراف"بود.
شاید مهمترین و بهترین صفتی که میتوانم برایش بگویم این باشد که یک "مدیر شایسته "بود.
سخت کوشی و سحر خیزی را هم که لازمه یک شاطر است اگرچه شغلش را تغییر داد تا پایان عمر حفظ کرد ...که اصلا شاطر یعنی زبر و زرنگ و چابک وچالاک.....
پدر! نانوا بودی و مهمترین معلم زندگی ام......پس روز معلم و روز پدر مبارکت باشد....
یکی از دوستان من پرستار است. گاهی از بیمارانش برایم تعریف میکند.
یکبار میگفت:" مرد جوانی که دچار بیماری صعب العلاجی بود در بخش ما بستری بود.متأهل بود و به ظاهر مؤمن و معتقد.خانواده مهربان و خونگرمی داشت.
از بیماریش خسته شده بود و شاکی و از درمان شدن نا امید.معتقد بود آزمایش الهی است و به همه میگفت دعا کنند خداوند صبرش را از او نگیرد.
مدت طولانی در بیمارستان بستری بود و بعضی از شبها خانم های مختلفی به عنوان همراه کنارش می ماندند. آمارش را گرفتیم کاشف به عمل آمد دوست دختر هایش هستند!!!......."
با خودم گفتم من اگر به جای او بودم شاید علت بیماریم را آزمایش الهی نمی دانستم بلکه مجازات الهی و تاوان این رفتارم می دانستم و سعی میکردم روابط نادرستم را ترک کنم.
البته که تشخیص این امر کار هر کسی نیست و فقط خدا علت و حکمت گرفتاریها و مشکلات ما را میداند ولی قبول کنید که گاهی خودمان را به کوچه چپ میزنیم و با کمال اعتماد به نفس همه چیز را به نفع خودمان تمام میکنیم .که بله "هر که به درگاه خدا مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند و..."
ولی مطمئنا در اعماق وجدانمان خودمان میدانیم چه کاره ایم......
من هنوز در شوک خواندن کتاب "پروتکلهای دانشوران صهیون"هستم.فرازهای دیگری از این کتاب را برایتان بازگو میکنم:
در بخشهایی از پروتکل پنجم:
"اگر تمام جهان در برابر ما بایستند و بر ضد ما بسیج شوند امکانش هست که پیروز شونداما این پیروزی موقت است و خطری مارا تهدید نمیکند زیرا آنها سرگرم نزاع با خودشان هستند و ریشه های این کشمکش چنان عمیق است که نمیگذارد علیه ما یکپارچه شوند....
ما موظفیم آموزش در مدارس را به طور دقیق هدایت کنیم و این مطلب را در اذهان بیندازیم که هرگاه با مسأله دشواری که نیاز به کندو کاو دارد روبرو شدند بهتر است آن را رها سازند و به مسأله ساده تر و آسانتر بپردازند ...."
در بخشهایی از پروتکل ششم آمده است:
"برای نابود کردن صنایع ,عشق به عیاشی و تجمل گرایی را در بین آنها رواج میدهیم و لذت و خوشیهای این گونه زندگی را در نظر آنها جلوه گر میسازیم, زیرا سیری ناپذیری این گرایش اگر ریشه هایش استوار شود به هیچ چیز رحم نمیکند و همه را می بلعد...."
در بخشی از پروتکل هفتم:
"هر کشوری خوب میداند که این ما هستیم که کارها را می چرخانیم و عوامل بر افروختن آتش جنگ و یا خاموش کردن آن در دستان ماست و همه آنها عادت خواهند کرد که علی رغم میل خود قدرت وسیع ما رادر اعمال هر گونه نفوذ و فشاری بپذیرند....
ما باید همیشه این آمادگی را داشته باشیم که در صورت بروز هر گونه مخالفتی با ما,از طریق ایجاد جنگ بین آن دولت مخالف و همسایه هایش,با او مقابله کنیم و چنانچه همه آنها در برابر ما یکپارچه شوند چاره ای نداریم جز این که آتش یک جنگ خانمانسوز جهانی را شعله ور کنیم....آن وقت با توپهای امریکا و چین و ژاپن جواب آنها را میدهیم."
در بخشی از پروتکل دهم:
"اگر ما خصلت خودمهم بینی و غرور را در جان مردم تزریق کنیم ,پیوند خانواده را از هم گسسته ایم و ارزشهای فرهنگی آن را ازبین برده ایم و افرادی که به دلیل برخورداری از قدرت تفکر, احتمال دارد از توده فرمانبردار ما جدا شوند و راه مخالفت با ما را در پیش بگیرند ,از سر راه برداشته ایم.....
این روزها به خوبی می توانیم حال و هوای بهار را ببینیم.
هفته پیش سه شنبه از گرما همه کلافه شده بودند و نگران از تابستان .
دو روز بعد هوا ابر شد و چند روزی پشت سر هم آسمان بارید و از دیروز باد بهاری هوای تهران را صاف و تمیز کرذ
و دیشب آنقدر سرد شد که انگارخبر از شروع زمستان دارد....
هوای بهار درست مانند اخلاق ما خانمهاست اصلا قابل پیش بینی نیست مگر این که کارشناس هواشناسی باشی و به وسیله تجهیزات پیشرفته بتوانید آن را حدس بزنید!!
البته که ما خانمها اخلاقمان را کاملا طبیعی میدانیم چون معتقدیم چهارفصل بهاریم
............وفقط کسانی میتوانند ما را درک کنندکه از فصل بهار و هوایش لذت میبرند!!
اصلا ویژگی بهار همین است که همه را غافلگیر کند.
این صحبت مرا فقط مردان متأهل درک میکنند چون ما خانمها قبل از ازدواجمان به ندرت این استعداد ذاتیمان را شکوفا میکنیم و سعی میکنیم برای کسی جز همسرانمان رو نکنیم !......
پس به خانمهای علاقمند به شکوفا شدن این استعدادشان و به مردان عاشق فصل بهار و اخلاق بهاری پیشنهاد میکنم هرچه سریعتر ازدواج کنند
این سؤال همیشه ذهن مرا درگیر کرده بود که چرا این همه آیه در قران در مورد قوم یهود و رفتارهای نابکارانه آنها آمده است.
مگر نه این که قران به زمان و مکان خاصی تعلق ندارد و برای همه و در همه زمانها و مکانها می تواند مورد استفاده باشد پس چه لزومی داشت این همه در مورد توطئه های یهودیان سخن بگوید؟!!
تا این که در یکی از جلسات استاد پناهیان این کتاب را معرفی کردند:
"پروتکلهای دانشوران صهیون"
این کتاب ترجمه متن عربی کتابی اثر محقق و حقوقدان فلسطینی"عجاج نویهض"است. و به زبانهای مختلف در سراسر جهان ترجمه شده است.
بخش اصلی کتاب به پروتکلهای دانشوران صهیون اشاره دارد که شامل بیست و چهار سخنرانی است که یکی از اکابر یهود در مجمعی متشکل از مغزهای متفکر صهیونیسم ایراد کرده است.
صهیونیسم چیست؟ریشه در کجا دارد؟..
بنیانگذاران آن چه کسانی هستند؟چه اهدافی را برای سلطه بر جهان دنبال میکنند؟
پروتکلها به چه منظوری تدوین شده است و چگونه این برنامه سری ومحرمانه بر ملا شده است؟
در پی افشای آن صهیونیستها چه واکنشی نشان دادند و بر سر نسخه های منتشر شده آن چه آمد؟
و دهها پرسش دیگر سؤال هایی است که این کتاب به آنها پاسخ داده است.
خواندن این کتاب و مقاصد شیطانی صهیونیزم به خواننده آن شوک میدهد.برای نمونه به بخشهای کوتاهی از چند پروتکل آن اشاره میکنم...
در فرازی از پروتکل چهارم آمده است:
اگر ایمان به خدا حاکم شود آن گاه ملت میتواند حکومت کند........به همین علت ما موظفیم مذهب را به کلی ریشه کن کنیم و اصل اعتقاد به وجود خدا را از اذهان بیرون آوریم و به جای آن ارقام محاسباتی و نیازهای مادی را بگذاریم .برای آن که فرصت تفکر و تأمل را از آنها بگیریم باید اذهان آنها را متوجه صنعت و تجارت سازیم....
و در فرازی از پروتکل سیزدهم آمده است:
برای آنکه توده ها همواره در گمراهی بمانند و ندانند در اطرافشان چه میگذرد و با آنها چه میشود با ایجاد وسایل تفریح و سرگرمی و بازیهای خنده دار و انواع ورزشها و لذت بردن و شهوترانی و....آنها را به خودمشغول خواهیم کرد......در نتیجه ما هر کار بخواهیم میکنیم ...از آنجا که توده ها از نعمت تفکر مستقل بی بهره اند و فاقد قدرت استنباط هستند از ما تقلید خواهند کرد و به شیوه ما خواهند اندیشید......