چند وقت پیش مطلبی نوشتم در مورد خانم جوانی که سه فرزند داشت و بر اثر کرونا فوت کردند و این خبر بسیار ما را متاثر و شوکه کرد. این خانم، مادر یکی از دوستان صمیمی دخترم بود.
چند روز پیش دخترم وقتی به خانه آمد بسیار خوشحال بود و گفت دوستم امروز گفته که پدرش مجددا ازدواج کرده. مدتها بود خبر خوشی نشنیده بودیم. خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم... هم بابت سرو سامان گرفتن این خانواده مخصوصا بچه ها و هم بابت این تصمیم به موقع و درست پدرشان... شاید برای خیلی ها این موضوع قابل هضم نباشد که چند ماه بعد از فوت همسر، مردی تجدید فراش کند و شاید این پدر بزرگوار فشار روانی زیادی را بابت حرف و حدیث های بیجای مردم مجبور شده تحمل کند ولی مطمئنا سلامتی روحی و روانی فرزندانش و مدیریت درست خانواده اش را به همه چیز ترجیح داده و چنین تصمیم سختی گرفته و مطمئن هستم که ناشی از ایمان و معرفت و شناخت درست او بوده است.
این که آدم بتواند در شرایط سخت و بحرانی تصمیمات درست و به موقع بگیرد هنری است که هر کسی ندارد.
باید بدانیم که مردم در هر شرایطی ما را قضاوت میکنند و عده ای کار ما را نمیپسندند ، ولی بعد از مدتی همه فراموش میکنند. بنابراین طبق منطق و عقل و اصول دینی و اخلاقی باید بهترین ودرست ترین تصمیم را برای حل مسائل زندگی مان بگیریم و اهمیتی به عرف غلط و قضاوتهای نابجای دیگران نداشته باشم.
چند شب پیش پای صحبت عالم صاحب نفسی بودیم... صحبت از کرونا شد و اوضاع بد دنیا.... ایشان معتقد بودند، علت این روزگار غریب این است که بندگی خداوند را نمیکنیم...گناه زیاد میکنیم... برایمان هم عادی شده... راحت به هم ظلم میکنیم.... به هم رحم نمیکنیم....
باید از خودمان و خانواده هایمان شروع کنیم... کاری به مردم کوچه و خیابان نداشته باشیم.... هر کدام شاید مبتلا به رذائل اخلاقی باشیم که دیگران هم ندانند، در پی بر طرف کردن آنها باشیم تا بندگی خود را اثبات کنیم... یکی کاهل نماز است، یکی اهل غیبت و دروغ است... یکی بچه هایش اهل هرزگی و فسق و فجورند..... سعی کنید با محبت همه را به راه درست راهنمایی کنید... آنچه امام حسین به خاطرش شهید شد و نامش جاودانه... همین بود که تشنه هدایت و بنده شدن خلایق بود. همیشه شنیده ایم که به حضرت و یارانش آب ندادند و تشنه جان دادند ولی در حقیقت او امام بود و تشنه هدایت امت و تمام هم و غمش اصلاح جامعه بود تا جایی که حاضر شد تمام خانواده و عزیزانش را فدا کند تا مردم بیدار شوند ، حتی اگر یک نفر هم راه یابد برایش مهم است.
کرونا یک ابتلای الهی ست ممکن است برای برخی وسیله تنبیه و توبیخ باشد برای برخی وسیله ترفیع درجه و مقام باشد و برای برخی وسیله تهدید الهی تا شاید بیدار شوند و بندگی کنند.
و هر کس خودش میتواند این را بفهمد که نقش این آزمایش و ابتلا در زندگی اش چیست.
و شاید خداوند در این ابتلا میخواهد قدرتش را به بندگانش نشان دهد تا شاید کمی بندگی کنند واز این آزادی و لا ابالی گری خارج شوند.
مادر من در سن دوازده سالگی ازدواج کردند. بیست سالگی چهار تا بچه داشته. بیستو سه سالگی حج واجب رفتند. سی و سه سالگی هفت تا بچه و یک داماد داشته... یکی دو سال بعد در حالی که یک نوه داشته آخرین بچه اش هم به دنیا میآید.و در سن چهل سالگی یک زن کامل و جا افتاده بوده و به قول قدیمی ها سرد و گرم چشیده روزگار... و الان که شصت و چهار سالشون هست پانزده تا نوه دارند. ما شاالله...
البته این سرنوشت و سرگذشت تقریبا بیشتر هم سن و سالهای اوست.
مقایسه کنید با امروز، دخترانی که تازه در سن چهل سالگی تصمیم میگیرند ازدواج کنند.و گاهی به اندازه یک دختر بیست ساله تر گل ورگل و پر انرژی هستند چون معمولا مشکلات آنچنانی جز دغدغه ازدواج نداشته اند.
این که کدام راه و رسم درست زندگی کردن هست بماند.
من همیشه فکر میکردم وقتی خانمی عروس و یا داماد میگیرد دیگر جوان نیست و باید خیلی رفتارش فرق کند ولی الان که برای دخترم خواستگار میآید و فکرش را میکنم که شاید تا یکی دوسال دیگر داماد داشته باشم ، احساس پیری به من دست میدهد. راستش را بخواهید یک احساس غریب دوگانه دارم که بسیار فکرم را مشغول کرده. حالا متوجه میشوم چرا مادر پدر ها موقع ازدواج فرزندانشان اینهمه استرس و نگرانی دارند. چون یک آینده نامعلوم و مبهم در پیش رویشان میبینند. آینده ای که به گرفتن تصمیم درست یا اشتباه آنها و فرزندشان بسیار وابسته است....
هر چند من به تقدیر و قسمت، اعتقاد قلبی دارم ولی باز گمان میکنم باید درست انتخاب کنیم تا درست زندگی کنیم. این که همسفر زندگی مان چه کسی باشد ، در سرنوشت دنیا و آخرت مان بسیار تأثیر گذار است.
چند روز پیش سوار تاکسی شدیم، صحبت از انتخابات شد همسرم از راننده پرسید شما هم رای میدهید. راننده با کمال خونسردی گفت، نه... چون به حالم فرقی نمیکند... فوقش همه چیز گران تر میشود و من مجبور خواهم بود بیشتر کار کنم تا شکم زن و بچه ام را سیر کنم و کاری به کار هیچ کس ندارم...
همه ما، کم و بیش داستان های زیبا و عبرت آموزی که در قرآن آمده خوانده و یا شنیده ایم. شاید یکی از جالب ترین و عبرت آموز ترین آنها داستان قوم ثمود باشد، داستان معجره حضرت صالح ، همان شتری که از کوه در آمد و بعد یکی آن شتر را کشت و به واسطه عمل او، خداوند تمام قوم ثمود را عذاب کرد. حتی افرادی که نقشی در کشتن شتر نداشتند ولی مانع کار آن فرد هم نشدند، افرادی که ایستادند و تماشا کردند چون برایشان فرقی نداشت چه بر سر معجزه پیامبر خدا میآید.... و خشک و تر با هم سوختند.
گاهی برای سکوت کردنمان تاو ان سختی باید بپردازیم.
به مردم حق بدهید با این اوضاع اقتصادی، فرهنگی و سیاسی که بوجود آورده اند ، دیگر به هیچ یک از سیاسیون و سیاستمداران اعتماد نکنند. و همه را دروغگو بدانند که با وعده و وعید روی کار میآیند.. .. و بعد که خرشان از پل گذشت همه چیز یادشان میرود...
همسر من همکارانی دارد جوان، تحصیل کرده، دارای خانه و ماشین، شغل و درآمد خوب ولی به هیچ عنوان زیر بار مسئولیت تشکیل زندگی مشترک و ازدواج نمیروند... خدایی ریاست جمهور یک مملکت شدن و اداره یک کشور خیلی مسئولیت سخت و بزرگی ست و قبول کنید تمام افرادی که کاندیدا میشوند باید دل شیر داشته باشند.
همه قبول داریم که چهل سال است هیچ کس نتوانسته درست کشور را اداره کند و مردم واقعا گرفتارمشکلات کوچک و بزرگی هستند ولی به نظر شما راه حل چیست؟ آیا با شرکت نکردن در انتخابات همه مشکلات مردم حل میشود.؟ یا این کار باعث مشکلات جدیدی مثل تعرض دشمنان قسم خورده ایران به خاک کشورمان به بهانه نداشتن ثبات سیاسی و نبود دموکراسی و عدم انسجام و وحدت اجتماعی خواهد شد. چیزی که به عینه سالهاست در کشورهای سوریه و عراق و افغانستان شاهد آن هستیم.
کشوری که مردمش متحد نباشند مثل شیر خسته و از کار افتاده ای ست که کفتارها و لاشخورها در اطرافش پرسه میزنند و منتظر فرصتی هستند تا او را تکه پاره کنند و از پا در آورند.
قضاوت با خودتان، رای دهیم حتی اگر فردی که روی کار بیاید باب میل ما نباشد؟ یا رای ندهیم تا.....
خدا رو شکر بعد از مدت طولانی که کتاب خوبی نخوانده بودم و میزان مطالعه خونم پایین آمده بود!!، بالاخره کتاب خوبی به دستم رسید و حالم کمی بهتر شد...
یک سفرنامه شیرین با نگاهی سیاسی،. اجتماعی، فرهنگی با درون مایه ای معنوی و عرفانی و اندکی چاشنی طنز و بذله گویی....
چقدر یک نویسنده میتواند در بکارگیری اشعار و لطائف، خلاق و مبتکر باشد.
این سومین کتابی است که از این نویسنده خوانده ام. «ماجرای فکر آوینی»، « ارتداد» و حالا « کاهن معبد جینجا».
کاهن معبد جینجا، ماجرای سفر یامین پور به کشور ژاپن در مدت چند روز، برای شرکت در «جشنواره صلح هیروشیما» ست.
این کتاب به خیلی از سوالات ما در مورد علت پیشرفت ژاپن، دین و آیین و اعتقادات آنها.، رفتارهای اجتماعی و فرهنگ آنها، حتی نگاه آنها به خانواده و زن و زندگی ، علت خود کشیهای معروف ژاپنی ها و نگاه سیاسی آنها به دنیا و مقوله جنگ و صلح، البته از دید گاه نویسنده، میپردازد.
قلم نویسنده آنقدر جذاب و گیراست که با خواندن این کتاب و توصیفات مکانها و افراد، احساس میکنی هم پای او در این سفر هیجان انگیز بوده ای. پیشنهاد میکنم شما هم بخوانید حالتان خیلی خوب میشود.
این هم یک عبارت از این کتاب....
« به این فکر میکنم که ما حتی در روستاهای خودمان هم که شاید هیچ وقت هیچ خارجی ای پایش را آنجا نگذارد، تابلوهای راهنمای انگلیسی و فارسی را میبینیم.، اما ژاپن، آن هم در یک فرودگاه مهم بین المللی، به ندرت تابلوی راهنمایی به زبان غیر ژاپنی به چشم میخورد...»
« دزدی در روز روشن» را شنیده اید؟ من دیروز با چشم خودم دیدم.
دیروز ظهر رفتم نون بخرم... توی صف ایستادم، دیدم آقایی به ظاهر معمولی سوار دوچرخه ای شد و با سرعت رکاب زد، ناگهان پسری که نوبتش بود نان بخرد فریاد زد و با تمام سرعت نعره زنان به دنبالش دوید... عمرا نمیتوانست به او برسد...
خدا خیرش بدهد مشتری دیگری که متوجه جریان شده بود با سرعت سوار موتورش شد و به دنبال دوچرخه سوار یا بهتر بگویم دزد دوچرخه رفت.... من هم هاج و واج صحنه را نگاه میکردم و زیر لب میگفتم خیر نبیند چه طور دوچرخه جوان بد بخت را جلوی چشمش دزدید....
مردی هم که نفر جلوی من در صف ایستاده بود از فرصت استفاده کرد و گفت خدا خیر ندهد کسانی که این اوضاع را درست کردند که مردم به بدبختی و دزدی بیفتند...
حوصله کل کل نداشتم... میخواستم بگویم امثال شما هستید که رفتارهای غلط بعضی ها را توجیه میکنید! یعنی اگر اوضاع اقتصادی بد شد حق داریم دزدی کنیم.؟ این مرد جوانی که میتواند با این سرعت دوچرخه رکاب بزند و تنش سالم است چرا به جای کار کردن حتی حمالی و باربری و کارگری ترجیح میدهد دزدی کند؟ چون راحت طلب شده ایم. چون برخی دنبال لقمه آماده و بی درد سر هستند!
بگذریم از بحث با آدم های بی منطق متنفرم....
ولی خوشبختانه موتور سوار موفق شده بود دوچرخه جوان را پس بگیرد. خدا خیرش بدهد که توانست در یک لحظه و با سرعت تصمیم درست بگیرد و دل جوان را خوشحال کند.
شاید داغ ترین خبری که این روزها ذهن و روان خیلی ها را درگیر کرده، خبر قتل بابک خرمدین توسط پدر و مادرش باشد.
پدر و مادری که نه تنها باعث قتل چند نفر ازافراد خانواده شان شدند بلکه سبب قتل ارزش و قداست انسانیت و مقام پدر و مادر شدند.... و بسیاری از معادلات ذهنی ما را به هم زدند... هر چند به ما یاد آوری کردند هرکس انسان به ظاهر فرهیخته و اهل مطالعه و هنر است از نظر انسانیت بالاتر نیست، پدر قاتلی که مدعی شده هفده سال است که کار و مشغولیت اصلی او کتاب خواندن و نوشتن خاطرات زندگی اش است....
درباره این موضوع خیلی ها نظر میدهند از جمله هنرمندان.
ولی به نظر من اکثر این هنرمندان باید سکوت کنند.. زیرا بسیاری از این فجایعی که میبینیم محصول تفکر و عملکرد امثال این هنرمند نما ها و هنر هفتم شان یعنی سینماست....
زیرا بسیاری از آنها قبح خیلی از رفتار ها را با بازیها و فیلمها و افکار و رفتارشان از بین بردند و خواستندتا ما هرچه بیشتر شبیه دنیای وحشی غرب شویم.
قبح رفاقت با نامحرم... قبح ارتباطات نامشروع... قبح ولنگاری در لباس و رفتار .... قبح بی احترامی به پدر و مادر...قبح جلوهگری و خودنمایی.... قبح دوری از خانواده و زندگی با حیوانات.... قبح طلاق و هزاران قبح دیگر....
پس شما که خواسته و ناخواسته پایتان در امثال این ماجرا گیر است لطفا سکوت کنید.
مدتی است کمتر میخوانم و کمتر مینویسم. راستش را بخواهید خسته شدم از حرف زدن... شاید دیگر وقت عمل باشد.
عید نوروز گذشت.... ماه رمضان گذشت... عید فطر هم گذشت... چشم برهم زدنی سال دوباره تمام میشود... عمرمان مثل برق و باد میگذرد و من هنوز اندر خم یک کوچه ام....
بیش از چهل سال از عمرم گذشت و اکنون که به پشت سرم را نگاه میکنم، میبینم هیچ کار قابل ذکری نکرده ام... دست خالی دست خالی با یک کوله باری از خطا و اشتباه...
امسال ماه مبارک تقریبا تنها برنامه ای را که هر شب از تلویزیون میدیدم، زندگی پس از زندگی، بود. برنامه ای که در آن ، با افرادی که تجربه نزدیک به مرگ داشته اند صحبت میکرد، پیشنهاد میکنم حتما از طریق اینترنت برنامه اش را ببینید، خیلی جالب بود، نگاه انسان به زندگی و مرگ و معاد تغییر میکند.
با دیدن این برنامه گاهی آرزوی مرگ میکنی... گاهی ترس از مرگ برایت بیشتر میشود... گاهی حسرت و پشیمانی تمام وجودت را میگیرد که چقدر راحت زندگی و فرصت هایی که داشتی باختی.... خلاصه معنی واقعی خوف و رجا را میفهمی....و حیرانی و سرگردانی را....
سعی میکنم در پست های بعدی، به برخی از این تجربه ها اشاره کنم... شاید راغب شدید برنامه های آن را ببینید.
شاید خیلی از شما هم شنیده باشید که برخی علائم و قرائنی را مطرح کرده اند که طبق آنها ظهور امام زمان نزدیک است...
خیلی ها از این بابت خوشحالند و شاید برخی ناراحت و نگران چون خیلی از برنامه های بلند مدت و کوتاه مدت مزخرف زندگی شان به هم میخورد و نمیدانند چه پیش خواهد آمد.....
راستش را بخواهید من وقتی به این موضوع فکر میکنم و حوادثی که ممکن است به تبع آن رخ دهد، دلم خالی میشود یعنی یک حالتی مثل گم شدن یک نفر در یک بیابان برهوت یا یک جنگل بی انتها برایم پیش میآید. از طرفی امیدوار میشوم تا شاید از این طریق نجات پیدا کنم، از طرفی نگرانم که طاقت نیاورم و قبل از پیدا شدنم تمام کنم....
بگذارید بیشتر و بهتر بگویم وقتی به زندگی ام نگاه میکنم و کارهایی که انجام دادم و یا انجام ندادم و به این که دور و برم پر از چیزهایی است که با آنها می توانستم مشکلی از مشکلات خانواده ای را حل کنم در صورتی که نبودش هیچ تأثیری در زندگی ام نداشت... مثلا بعضی از لوازم لوکس منزل، یا وسایل تزئینی و گران قیمت، طلا و جواهرات هر چند اندک، یا زمین و خانه و ماشین و سرمایه های بی استفاده که برای روز مبادا نگه میداریم....
خجالت میکشم که چگونه خودمان را منتظران منجی نامیده ایم و هیچ تلاشی برای رفع مشکلات مردم و جامعه نمیکنیم هر چند اندک و فقط به دنبال رفاه و آسایش زندگی خودمان هستیم و بس.... تازه این حال امثال ماست که اعتقادی داریم و فکر میکنیم و یا تلاش میکنیم که مال و ثروتمان را از راه حلال به دست آوریم....
و این که حال افرادی که مثل آب خوردن حق دیگران را میخورند و حلال و حرام نمیدانند چیست، واقعا نمیدانم....
ول خودمانیم اگر واقعا ظهور نزدیک باشد باید چه کنیم؟