گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

من که مردش نیستم!

چند وقت پیش بچه ها را به پارک نزدیک خانه بردیم تا کمی بازی کنند .

دختر بزرگم به همراه پدرش مشغول  توپ بازی شدند ومن دختر کوچکم را بردم تا کمی تاب و سرسره بازی کند.

پارک خیلی خلوت بود و به جز ما دو تا بچه دیگر به اتفاق مادر هایشان مشغول بازی بودند.با ایما و اشاره یکی از مادر ها متوجه دختر و پسر جوانی شدم که در زیر سایه درختی روبروی محل بازی بچه  ها روی نیمکت نشسته بودندو شوخی های بسیار زشت و زننده ای می کردند و جالب این که در آن طرف پارک گروهی مشغول تعزیه خوانی بودند و صدای آنها به خوبی به گوش میرسید.

من و دو مادر دیگر بسیار ناراحت  و عصبانی بودیم و یقین داشتم  آنها هم متوجه عصبانیت ما شده بودند ولی با کمال پر رویی به روی خودشان نمی آوردند وهیچ کدام از  ما هم جرأ ت نمی کردیم برویم و به آنها بگوییم یا دست از این حرکات بی ادبانه تان بردارید با لا اقل بروید و در گوشه ای دیگر گم شوید تا در معرض دید بچه ها نباشید.

 هر چه با خودم کلنجار رفتم  دیدم من که مردش نیستم با افراد بی شعور و بی ادبی مانند انها برخورد کنم.

متأسفانه دیدن این صحنه ها در پارکهای تهران خیلی عادی شده است ولی این که از آن طرف صدای تعزیه را بشنوی و به روی خودت نیاوری خیلی جسارت می خواهد و برای ما هم خیلی مایه شرمساری بود که به عنوان کسانی که خودمان را شیعه امام حسین میدانیم و پیرو راهش که برای بر پایی فریضه امر به معروف و نهی از منکر خودش و خانواده اش را قربانی کرد نمیتوانستیم در برابر چنین مسأله ای عکس العمل درستی نشان دهیم............... 

  


خاطره ای از محرم....

در بیدگل رسم است که هیأت ها و دسته جات عزا از سر شب تا نزدیکی های صبح در کوچه و خیابانها از این حسینیه به آن حسینیه برای عزاداری میروند و سایر مردم برای تماشا  پیاده یا سواره به خیابان می آیند. ما هم از این قاعده مستثنی نیستیم. 


 خدا رحمت کند پدر عزیزم را علاقه زیادی داشت به این که ما را برای تماشای هیأت با ماشین بیرون ببرد و تبحّر خاصی داشت برای این که در جای مناسبی ماشین را پارک کند  تا ما به خوبی دسته ها را ببینیم. 

خاطرم هست یک بار برای دیدن هیأت ,هفت هشت نفر سوارپرایدش  شدیم و رفتیم به خیابان. پدرم ماشین را در وسط خیابان چند متر مانده به یک حسینیه پارک کرد و گفت وقتی دسته از حسینیه بیرون می آید شما می توانید به خوبی تمام هیأت را ببینید چون در مسیر مخالف ماشین بیرون می روند. 


و خودش معمولا به داخل دسته می رفت و عزاداری میکرد خدا رحمتش کند هیچ وقت برایش مهم نبود که در چه هیأتی سینه یا زنجیر میزند و میگفت باید برای امام حسین باشد چه فرقی میکند که اسم هیأت چیست و یا از کدام محله است. 


خلاصه ....چشمتان روز بد نبیند ... نمی دانم چه شد که وقتی دسته از حسینیه بیرون آمد بر خلاف انتظار به سمتی از خیابان که ماشین ما پارک بود راه افتاد !..... دسته عزا وقتی به ماشین ما میرسید دو قسمت میشد و ماشین ما درست در وسط هیأت قرار داشت ...نه میتوانستیم پیاده شویم ونه میتوانستیم بنشینیم و مثل آدم تماشا کنیم و  ازترس این که کسی مارا بشناسد سرمان را برده بودیم توی چادر هایمان ....نمی دانم چرا هیأت تمام نمیشد ..... به نظرم طولانی ترین دسته ای بود که در عمرم دیده بودم ......و بدتر این که هر کس که از کنار ما رد میشد چیزی میگفت ....یکی میگفت :عجب آدم های بی فکری ماشین را کجا پارک کرده اند؟.....دیگری میگفت:چرا  جابجایش نمی کنید؟....و ماهم چون سوییچ همراهمان نبود نمی توانستیم کاری کنیم ..... و ظاهرا پدرمان هم مشغول صحبت با کسی شده بود و فراموش کرده بود ماشین را کجا پارک کرده است.


والبته این تجربه خوبی شد تا موقع تماشای هیأت ماشین را در وسط خیابان پارک نکنیم تا لا اقل بتوانیم هیأت را ببینیم.   

     

اهل ریا....

چند روزی بود که خیلی دلم گرفته بود و  پر از غصه و از زمین و زمان گله داشتم . و مدام با خودم میگفتم این که میگویند هر کس در عزای امام حسین شرکت کند و بر او بگرید و غم دین داشته باشد خداوند به پاس این سوگواری غم و غصه های دنیایی اش را برطرف میکند اگر درست است پس چرا در مورد من عمل نمی کند.


بنابراین  تصمیم گرفتم تفألی  به حضرت حافظ بزنم شاید جوابم را بگیرم که این غزل آمد:


گلعذاری ز گلستان جهان مارا بس                  زین چمن سایه آن سرو روان مارا بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد                   از گرانان جهان رطل گران ما را بس

فصر فردوس به پاداش عمل میبخشند            ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین                 کاین اشارت ز جهان گذران مارا بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان                      گر شمارا نه بس این سود وزیان مارا بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم          دولت صحبت آن مونس جان ما را بس 

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست            که سر کوی تو آن کون و مکان ما را بس 

                           حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافیست

                           طبع چون آب و غزلهای روان ما رابس    

به انتظار عاشورا...

میخواستم در مورد علت نوشتن پست قبلی ام بنویسم که از خیرش گذشتم و مطلب دیگری مینویسم.


نمیدانم چرا هر وقت پای سخنان استاد پناهیان می نشینم مخصوصا بحث های مربوط به دوران انتظار وغیبت او احساس میکنم همین فردا نه ..ولی در همین هفته  آینده امام زمان ظهور میکند و باید آماده شویم .مثلا اگر قرار است وسیله ای برای خانه بخرم از خیرش میگذرم و با خودم میگویم الان چه زمانی برای فکر کردن به امور دنیوی است . 


و جالب تر این که وقتی از خصوصیات انسانهای شایسته در دوران غیبت سخن میگوید و نمونه هایی در همین زمان ما می آورد مثل سردار قاسم سلیمانی و سربازانش که زندگی شان را در کف دست گرفته اند و به جنگ  داعش رفته اند و یا شهید شاطری که چند سال پیش برای باز سازی خرابی های جنگ به جنوب لبنان رفته بود من که تا دیروز فکر میکردم با وجود منتظرانی مثل من چرا فرج حضرت صورت نمیگیرد به این نتیجه میرسم که با وجود بندگانی مانند آنها چرا خداوند امثال مرا آفریده است...شاید برای این که به همه ثابت کند موجوداتی هستند که در این دنیا به درد هیچ کس و هیچ چیز نمی خورند..... حتی به درد خودشان... و کارشان فقط خوردن است و خوابیدن و غر زدن ........


این را هم که مینویسم محض ریا ست و  علّتی ندارد جز این که قلمم را به رخ دیگران بکشم و این مطالب هر چند مرا متحوّل نکرد شاید برای دیگران مفید باشد .


چند روز پیش در صحبتهایشان داستان یکی از اصحاب امام حسین را نقل کردند که درقیبله ای  نزدیک کربلا زندگی میکرد و هر موقع خبر آمدن کاروانی را در آن حوالی می شنید به سرعت خودش را به آنها میرساند و سرو گوشی آب میداد . روزی یکی از کاروانیان از او میپرسدسالهاست که هر بار ما از این جا رد میشویم تو خودت را به ما میرسانی و پرس و جو میکنی علتش چیست؟

پاسخ میدهد: در زمان جوانی ام روزی در محضر رسول خدا بودم که نوه اش امام حسین وارد شدند. حضرت رسول بعد از تفقّد از ایشان فرمود :سالها بعد در سرزمینی به نام کربلا فرزندم حسین کشته میشود هر کس در آن زمان یاریش کند من شفاعتش را خواهم نمود .از آن زمان  تا کنون هر گاه صدای کاروانی را میشنوم خودم را به آنها میرسانم تا اگر کاروان حسین باشد یاریش نمایم .

این ماجرا گذشت تا سال شصت و یک هجری .....یک روز بعد از واقعه عاشورا... همان کاروان از آنجا میگذشت و خبر قیام امام و شهادت اورا شنیدند ...همان کس که از  آن پیر مرد علّت جست و جویش را سؤال نموده بود در کاروان بود و با خود گفت در بین اجساد بگردم ببینم اورا پیدا میکنم؟

و  با تعجب جنازه ی  اورا در چند قدمی محل شهادت امام یافت !!...


ابنجاست که با خودم میگویم چند نفر از ما اینگونه منتظر رسیدن امام زمانمان هستیم؟        


  

غلط کردم....

نمی دانم چرا بعضی از ما آدمها وقتی کمی استعداد نوشتن را در خودمان می یابیم فکر میکنیم علامه ی دهر شده ایم و میتوانیم در مورد همه چیز و همه کس نظر بدهیم نمونه اش خود من !!!.


من که باشم که بخواهم در مورد مراسم عزاداری امام حسین نظر دهم؟

 چگونه تشخیص میدهم که مراسم تهرانیها خالصانه تر است یا بیدگلی ها؟

یا از کجا معلوم آن جوانی که سه تیغ کرده و کت و شلوارش را ست کرده عملش مقبول تر از بقیه نباشد؟

یا از کجا معلوم علم و دهل و سنج و طبل آوردن در هیآت کار مذمومی باشد؟

یا چه کسی میداند سهم هر کس از نذری امام حسین چقدر است ؟

یا یکی به من بگوید تو چه میدانی عزاداری کردن از سر شب تا نیمه شب بهتر است یا از نیمه شب تا صبح؟

خلاصه این که غلط کردم نظر دادم ....

من همان بهتر که در مورد کفش های نو دخترم بنویسم .....

مرا چه به نظر دادن در مورد عزاداران محرم ........کسانی که خودشان صاحب دارند... من چه کاره ام که بخواهم از آنها انتقاد کنم؟....

به من اگر اجازه بدهند کفش هایشان را هم جفت کنم باید کلاهم را بیندازم آسمان هفتم....

نه که خیال کنید کسی مرا تهدید کرده؟نه.....   


امروز وقتی  پای صحبت های جناب پناهیان نشستم به این نتایج رسیدم .  این نتیجه نشستن در مجالس وعظ است که انسان بفهمد کسی نیست و خیلی چیز ها را نمیفهمد.

 سعی میکنم خلاصه ای از صحبتهایشان را در پست بعدی بنویسم. 


مُحرم های بیدگل....

در شهر ما"بیدگل" نیز مثل خیلی از شهر ها مراسم محرم آداب و رسوم خاصی دارد . اگرچه من به شخصه مراسم عزاداری در تهران را بیشتر دوست دارم چون به گمانم خالصانه تر است و معمولا اصل مجالس سخنرانی است ولی مراسم بیدگل نیز برایم دوست داشتنی است با وجودی که سؤالهای زیادی در رابطه با مراسم آنجا دارم.....  

  

مثلا این که چرا دسته های عزاداری تا نزدیک صبح مشغولند ؟در صورتی که در بیشتر شهر ها بعد از ساعت ده کمتر مجلسی هنوز برقرار است این در حالی ست که ممکن است نماز صبح مردم از دست برود!!! انگار معنای شب زنده داری را اشتباه فهمیده اند یا نمیدانند  علت اصلی قیام امام اقامه نماز و برقراری دین بوده .....


یا اینکه چرا باید در هیأتی که تعداد آنها از پنجاه نفر تجاوز نمیکند چهل تا طبل و دهل و سنج باشد انگار همین الان دارند کوس جنگ بر علیه یزیدیان میکوبند ؟!!... بیچاره آنها که در همسایگی حسینیه ها هستند . ...


یا این که چرا در صف جلوی بعضی از هیأت ها تعدادی از جوانها با کت و شلوارهای قهوه ای چرم و  ست شده باکفش های واکس زده ورنی !!!! در حالی که یقه پیراهنشان تا نیمه باز است !!!!خیلی با کلاس و آرام مشغول سینه یا زنجیر زدن هستند ؟؟....انگار در یک ارکست سمفونی شرکت کرده اند! ....و یا بعضی ها با موهای ژل زده و صورت تیغ زده مانند تازه دامادی که الان از آرایشگاه آمده و همین حالا در هیأت قرار است دختر مورد علاقه اش به خواستگاری او جواب بدهد آمده اند؟!!....



این که چرا  در بعضی از دسته ها که طولشان به ده متر هم نمی رسد بیش از ده تا علم ده پانزده متری!!! به سینه میکشند ؟....انگار قرار است به زور بازوی آنها اجر و مزد داده شود.....


این که چرا  برخی از خانم ها یی که به تماشای عزاداران میروند خیابان را با سالن مد لباس و آرایشگاه اشتباه میگیرند و آنچنان بزک دوزک میکنند  که انگار به عروسی ننه شان میروند؟؟.


این که چرا در برخی از دسته ها آنقدر افراد با فاصله از هم می ایستند تا همه بگویند عجب هیأت بزرگی ؟....انگار قرار است  رکورد طول بزنند و یا به طول دسته اجر و مزد میدهند ؟!!!..


اینکه چرا باید برخی از هیأت ها دم های زیبای قدیمی شان را با اشعاری که برای مردم خیلی مأنوس نیست عوض کنند؟....


این که چرا باید بعضی از دسته ها باهم کُری داشته باشند که وقتی از در حسنیه مذکور خارج میشوند تعدادشان نصف شود؟ ...و یا اینکه در آنجا آنقدر طبل هایشان را محکم میکوبند که نزدیک است همه کر شوند....انگار فقط در آن جا عزاداری کردن قبول است و یا افراد آنجا گوشششان سنگین است.!!!...



این که چرا نیم ساعت قبل از آنکه دسته ی عزا برسد همه مردم بیرون از حسینیه به استقبال می آیند و خطیب بیچاره در روی منبر برای خودش در حال سخنرانی است!....کسی نداند فکر میکند الان سال شصت و یک است و مردم به استقبال کاروان امام آمده اند.....


اینکه چرا بعضی از خانواده ها سوار ماشین میشوند و یک دسته را چندین بار درخیابانهای  مختلف از زوایای متفاوت میبینند؟....و گاهی نزدیکانشان را در آنها شناسایی میکنند !!!انگار به دنبال متهم و یا گمشده ای میگردند....


اینکه چرا برخی از مداح ها  وقتی میکروفن را به دستشان میدهند حاضر نیستند به هیچ قیمتی پس بدهند؟ در حالی که مردم در  زیر بارش برف و باران بیرون از حسینیه مجبورند آنها را همراهی کنند!!!...


اینکه چرا برخی از جوانها در حالی که هوا خیلی سرد است و مادرانشان نگرانند اصرار دارند لباسهای تابستانی بپوشند و  ازکلاه و شال گردن استفاده نکنند؟...انگار قراراست به هر کس که توان بدنی بیشتری دارد ثواب بیشتری بدهند!!!...    


نذری دادن هایمان نیز برای خودش حکایتی دارد....

نمی دانم بعضی از مردم چه اصراری دارند که نذری بگیرند در حالی که در یخچالهایشان چند ظرف غذای نذری از روز های پیش مانده است و هنوز نخورده اند و جالبتر این که همه شان گوشت لوبیاست نه غذای دیگری ....یکی به آنها بگوید عزیزم اگر اعتقاد داشته باشیم یک قاشق از هر یک از آنها میتواند کور مادر زاد را شفا دهد و نیازی به جمع کردن این همه غذا نیست... 

و بماند اینکه گاهی بر سر گرفتن غذا بر سرو کله هم میکوبندو کار به جاهای باریک میکشد!!!  ....

و عجیب تر آن که وقتی برخی از مُتموّلین غذای نذری میدهند اول برای فامیل و دوستان و نزدیکان پولدار تر از خودشان کنار میگذارند و بعد اگر چیزی ماند بین مردم تقسیم  میکنند.....


ولی با وجود همه ی این چرا ها من عاشق محرم های بیدگل  هستم.



      


 




     

مَحرَمان مُحرّم....

باز این چه شورش است که در خلق عالم است               باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است


همیشه برایم سؤال بود که چرا ما دهه اول محرّم را عزاداری میکنیم یعنی قبل از شهادت امام!


دیروز پای صحبت استادی مطالب جدیدی شنیدم :

اینکه عزاداری در دهه اول ماه محرّم سنّت اهل بیت و مورد سفارش ایشان بوده است .

 

اینکه محرّم مانند شب قدر است که هر سال  ملکوتی دارد و با سال قبل تفاوت میکند و به پا میشود تا عدّه ای بر سر سفره اش بنشینند و روزی معنویشان را بگیرند .


اینکه صاحب تمام مجالس خود حضرت است و به هر کس که بخواهد اذن دخول میدهد پس لزومی ندارد که در مجالسمان حضرات معصومین را دعوت کنیم که خود مهمان و روزی خور آنهاییم . 


اینکه به هر کس که بخواهند اجازه میدهند تا سخن ,مال ,قدم ,اشک و هر آنچه میخواهد پیشکش کند شاید قبول افتد پس نه تنها منّتی نمیتوانیم برای هیچ یک ازآنها بر سر صاحب خانه بنهیم که منّت نیز گذاشته اند تا ما هم بتوانیم ابراز وجود نماییم.

 

پس این که به سبب برگ سبزهایمان که تحفه درویشی است تقاضای حاجت نماییم خود عین بی ادبی ست . 

که مَثَل ما مَثَل انسانی ست که  در امواج خروشان اقیانوس در حال غرق شدن است و کشتی نجاتی از راه میرسد و او را نجات میدهد و آنگاه که بر عرشه آرام گرفت از نجات دهندگانش تقاضای حاجت نماید !!!!! 


که ابا عبدالله خود کشتی نجات است و هر سال مُحرّم در اقیانوس طوفان زده دنیا به دنبال نجات  انسانهای در حال غرق شدن  است.

و به هیچ یک از تحفه های ما نیازی ندارد که اگر اراده کند خداوند  زمین و آسمان را مُسخّر او میکند. که او در روز عاشورا نیز به کسی نیازی نداشت و با گوشه چشمی می توانست هر آنچه بخواهد انجام دهد که اگر جز این بود در شب عاشورا تمام یارانش  را از خدمت مرخص نمیکرد .


پس آنانکه ماندند بر سر حضرت منّت نگذاشتند که حضرت بر آنان منّت نهاد و شریک سود معامله ای  کردشان .معامله ای میان او و خداوند که هیچ کس از آن عهد و پیمان جز خودش و خدایش آگاه نیست.عهد و بیعتی که تا امروز هر سال در محرّم تجدید میشود و فقط کسانی که در دهه اول مُحرّم مُحرِم شوند در روز عاشورا مَحرَم آن خواهند شد... که دهه اول آمادگی ست برای ورود به عاشورا...


و فقط یک سؤال باقی می ماند.....

 روزی که حضرت برای نجات ما انسانها از تمام خانواده و فرزندانش و یاران باوفایش و همه هستی اش گذشت تا مَحرم یارش شود ما چگونه میتوانیم مَحرم شویم؟....