گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

بهشت گمشده ایران.....

پنجشنبه ای که گذشت بدون برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفتیم به یک سفر کوتاه  و نزدیک برویم .تعریف شهمیرزاد را شنیده بودیم و سه چهار ساعتی بیشتر تا تهران فاصله ندارد .بنابراین بساط مختصری برداشتیم و راهی شدیم.... 

وقتی در مورد این شهر در اینترنت مطالعه کردیم واز آن به عنوان بهشت گم شده ایران  نام برده شده بود بیشتر مشتاق شدیم تا آنجا را از نزدیک ببینیم. 

این شهر در بیست کیلومتری شهر سمنان بود .ولی آب وهوایش با آنجا خیلی تفاوت داشت درست مثل قمصر و کاشان. 

به نظر می آمد این شهر در یک دره  قرار داشت به طوری که کوه های دو طرفش خیلی به هم نزدیک بودند.هر چه نگاه میکردیم درخت بود درختان بلند و زیبای سپیدار و گردو . می گویند بزرگترین باغ گردوی جهان در این شهر است . که مساحتش حدود هفت هزار هکتار است. 

هوایش بسیار خنک بود به طوری که حتی در زیر نور آفتاب احساس گرما نمی کردیم مانند هوای اوایل عید در کاشان.البته شنیده ایم که زمستانهای بسیار سردی دارد .شهر تمیز و زیبایی بود با بافت شهری منظم و در بین باغها و درختانش خانه های ویلاهای زیبایی دیده میشد. 

 چند ساعتی در آنجا بودیم ودر کنار آبشار کوچک و بکری کمی استراحت کردیم و بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتیم به سمنان هم سری بزنیم.این نوع شهر های باصفا بیشتر برای ساکنانشان و یا کسانی که در آنجا ویلا دارند و شهرشان نزدیک آنجاست مثل سمنانی ها مناسب است تا روزهای تعطیلشان را در آنجا خوش بگذرانند . 

شاید برای ما که چهار ساعت در اتوبان درب و داغون و پر از وسایل نقلیه سنگین از تهران تا اینجا آمدیم خیلی جالب نبود ولی خب ارزش یک بار دیدن را داشت .خوشحال بودیم اگر بهشت آخرت را نبینیم لا اقل بهشت ایران رادیدیم !! به قول همسرم بهشت گمشده ایران را پیدا کردیم!!   

در مسیر بازگشت سری به سمنان زدیم .امامزاده یحیی که در مرکز شهر بود و یکی از برادران امام رضا ست را زیارت کردیم  .بعد از مسجد امام  که در کنار بازار سمنان بود بازدید کردیم .مسجد واقعا زیبا و باصفایی بود از دوران قاجار .در نزدیکی آن مسجد جامع بود که نتوانستیم ببینیم چون بسته بود.و بعد سری به بازار زدیم  شبیه بازار کاشان بود ولی مرتب  ومنظم تر .به طور کلی بافت شهر سمنان خیلی شبیه کاشان است ولی بزرگتر و کمی پیشرفته تر .  

 

در چند کیلومتری بیرون شهر  به کاروانسرای شاه عباسی هم  رفتیم .ابن بنا چهارصد وپنجاه سال قدمت دارد و ظاهرا با ظرافت زیادی باز سازی شده است .اگر این بنای چهار گوش را از قطر هایش  تقسیم میکردیم . چهار قسمت کاملا مساوی و منطبق بر هم درست میشد .اوج ظرافت و تقارن در این  معماری دیده میشد!! 

 وقتی به شکوه  وعظمت و زبیایی این بنا نگاه میکردم به همسرم گفتم ما ایرانی ها چقدر از نظر معماری پسرفت کرده ایم .این بناهای بزرگ و بلند  آجری را چهارصد سال پیش بدون هیچ امکانات و تجهیزاتی به این زیبایی ساخته اندکه اصلا با برج ها و ساختمانهای مدرن امروزی قابل مقایسه نیست. 

انسان وقتی در این عمارت ها راه میرود و نفس میکشد روحش به پرواز در می آید  این احساس را دقیقا در خانه های تاریخی کاشان داشتم و با خود میگفتم زندگی در این فضاها سبب میشده تا ساکنانش فاضل و عارف ودانشمندشوند!!!.... 

ای کاش ما ایرانی ها به جای این که  از معماری مدرن دنیا تقلید می کردیم همان سبک وسیاق معماری قدیم خودمان را حفظ   میکردیم .       

 واینگونه بود که سفر یک روزه ما تمام شد .به خانه که رسیدیم دخترم گفت امروز فهمیدم در یک روز که ما به راحتی ساعت های آن را تلف میکنیم چقدر می توان کار مفید انجام داد ......

مزاحمین پیشرفته......

قدیم تر ها مزاحمین بیشتر سر خیابان و یا در کوچه پس کوچه هاخدمت میرسیدند.یکی دو مورد هم ما توفیق حضور داشتیم .در راه مدرسه سبز می شدند و متلک می گفتند و ما هم از ترس دست و پایمان می لرزید و قلبمان تند تند میزد و گاهی مجبور بودیم راهمان را دورتر کنیم تا چشممان به جمالشان کمتر روشن شود.وسعی میکردیم در مسیر برگشت از مدرسه با چند تا از همکلاسی هایمان باشیم که کمتر بترسیم. 

اسم کوچه مان نمی دانم چه بود چون قدیمها مثل حالا که هر بن بست یک متری را هم نامگذاری میکنند نبود بیشتر اسمها هم من درآوردی مردم بود و به چیز های زیادی ارتباط داشت مثلا این که خانواده سرشناسی در آن زندگی  می کردند و یا این که شغل خاصی در آن کوچه بود مثل کوچه عصارها و یا چیز های دیگری که من خیلی نمی دانم.....سر کوچه ما مسجد مدرسه بود و تهش مسجد خروس !!! اسمش چرا این بود نمی دانم!! 

وقتی به سر کوچه میرسیدم و نانوایی پدرم پیدا بود دیگر دلم قرص میشد و از کسی نمی ترسیدم انگار با همان سن کم می دانستم تکیه گاه زندگی من است. 

 

بعد ها که بزرگتر شدیم و هر خانه ای  از نعمت تلفن برخوردار شد!!!حتی خانه مزاحمین.....مزاحم های محترم دیگر به خودشان زحمت نمی دادندتا سر کوچه بیایند خصوصا در سرما وکولاک زمستان.ترجیج میدادند زیر کرسی بخوابند و گوشی را بردارند و شماره بگیرند وفوت کنند .بعضی ها  هم حرفهای رکیک می زدند و بعضی ها که با کلاس تر بودند بیشتر کلمات عاشقانه آب دوغ خیاری  می گفتند.  رفع این مشکل چندان سخت نبود چون اصولا آن تایم بودند و در سر ساعت مشخصی تماس می گرفتند سعی میکردیم گوشی را برنداریم ...قطع کنیم و یا پدر ها و یا برادر ها پاسخ دهند تا طرف حساب دستش بیاید و این جا هم نقش حمایتی آنها برایمان ثابت میشد که البته بعدها که ازدواج میکنیم این نقش را همسر گرامی بر عهده میگیرد..... و گاهی که کار به جای باریک میکشید از مخابرات و روشهای قانونی میشد پیگیری کرد. 

 

ولی با ورود تلفن همراه به عرصه ارتباطات و به روز شدن مزاحمین و البته وجود سیم کارت های اعتباری دو هزار تومانی و بی سر وصاحب کار کمی آسان شد....مزاحمین محترم دیگر معذوریت زمانی هم ندارند و در صف نانوایی و از هر وقت تلف شده دیگری میتوانند یرای تماس و حتی ارسال پیامک استفاده کنند!!!...

  

ولی اگرناخواسته پاسخ یکی از آن پیامکها را بدهی ....دیگر قطع شدنش با خداست!!!!  

خاطرم هست چند وقت پیش دختر کوچکم بیماری سختی گرفته بود و ما چند روز خواب و خوراک نداشتیم در این شرایط مزاحم سمجی دایم به همراهم زنگ میزد ویا پیامک میداد ....نمی دانستم این را دیگر کجای دلم بگذارم  چند بار خواستم جوابش را بدهم و بگویم آدم ناحسابی دخترم مریض است برو خدا روزیت را جای دیگری بدهد  ولی ترحیح دادم گوشی ام را مدت طولانی خاموش کنم تا دست ازسر کچلم بردارد و  این روش جواب داد. والبته ناگفته نماند پیامک هایش را ذخیره کردم تا برای دوستان و اطرافیانم بفرستم و متاسفم که حق کپی رایت را رعایت نکردم.!!! 

 

وخدارا شکر نمردیم ومزاحمین اینترنتی را هم دیدیم .خب هر چه باشد نمی توان پیشرفت تکنولوژی را در عرصه ارتباطات نادیده گرفت. و جالب این است که همه آنها چند ویژگی مشترک دارند غالبا همه آنها شاعر ,هنرمند و رمانتیک هستند و همزمان میتوانند ندیده و نشنیده عاشق ده ها نفر باشند و کامنت های یکسانی را برای همه  درآن واحد بفرستند.جل الخالق .....چه انسان های توانمندی!!!

 ولی به نظر من رفع تمام انواع مزاحمت ها یک روش دارد و آن بی محلی و بی توجهی کردن است . تا طرف خسته شود و برود دنبال کارش....نظر شما چیست؟

علم بهتر است یا ثروت؟

علم بهتر است یا ثروت؟ 

این جمله آشنایی ست برای همه ما .جمله ای که کمتر کسی درزنگ انشا مجبور نبوده در مورد آن بنویسد. 

هنوز هم خیلی از ما به آنچه در زنگ انشا در مورد این جمله نوشته ایم شک داریم....بعنی هنوز به این نتیجه نرسیده ایم که کدام بهتر است. 

وقتی می بینیم بعضی ها  هر چیزی را با پول به راحتی به دست می آورند حتی علم را !!شک می کنیم که علم بهتر است....... 

وقتی که می بینیم با استفاده از علوم پیشرفته دنیا چه ظلم ها و کشتارهایی در گوشه گوشه دنیا صورت میگیرد شک میکنیم که علم بهتر است....... 

وقتی که می بینیم  بعضی ها با استفاده از ثروتشان چقدر کار خیر انجام میدهند به طوری که دنیا و آخرتشان را تضمین میکنند شک میکنیم که علم بهتر است....... 

وقتی که می بینیم همه برای رفتن به دانشگاه و مدرک گرفتن خودشان را به آب و آتش میزنند تا در آینده شغل خوب و پر درآمدی داشته باشند  باز هم شک می کنیم که علم بهتر است...... 

پس به طور کلی در این که علم بهتر است شک می کنیم . 

یکی می گفت:علم به دست آوردن ثروت و ثروتی که در راه کسب علم خرج شود بهتر هستند.!!!!

این هم نظری است!!!!   

البته شاید مشکل در معنا و مفهوم علم وثروت باشد.........چرا که گفته اند بزرگترین ثروت و گنج هر کس دانایی اوست  

و یا اینکه منظور از علم ,معرفت است نه این علوم ظاهری و مدرک آنها که خیلی از عرفا معتقدند همین علوم ظاهری بزرگترین حجاب ظلمانی در رسیدن به مقصد است. 

مشکل سه تا شد این که مقصد چیست و کجاست ؟ خود بحث دیگری ست!! 

 

به جای این که مسأله را حل کنم سخت تر شد!!خب اگر دوست دارید پاسخ این سؤ ال را بدانید واز این به بعد شرح مبسوطی در مورد آن در دفتر انشای  فرزندانتان بنویسید به حکمت 148  نهج البلاغه  مراجعه کنید و پاسخ امیر المؤ منین را در مورد این موضوع بخوانید و بنویسید.  یک جمله از آن این است: 

  

              "دانش بهتر از مال است . زیرا علم نگهبان توست و مال را تو باید نگهبان باشی.........."

عشق پیری!

جمعه صبح بساط صبحانه را برداشتیم وبه یکی از پارکهای نزدیک خانه مان رفتیم تا چند ساعتی در آنجا به بچه ها و خودمان خوش بگذرد .یکی از تفریحات ما همین است که در روزهای تعطیل صبحانه و یا ناهار  ویا هر دو را در پارک بخوریم. 

معمولا جمعه صبح ها پارکهای تهران خلوت است چون اصولا مردم تهران در روز های تعطیل تا لنگ ظهر می خوابند. 

در این مواقع بیشتر آنها که در پارک هستند افراد پیر و بازنشسته اند که نمی توانند وعادت ندارند صبح بخوابند. 

دلم با دیدن بعضی از آنها خیلی می گیرد .و آینده خودمان را در آنها می بینم.مخصوصا آنها که تنها روی یک نیمکت به نقطه ای خیره میشوند و توانایی جسمی مناسبی هم ندارند چند قدم راه بروند.گاهی فکر میکنم بعضی از آنها برای مرگ روز شماری میکنند! 

شرایط آنها که دور هم جمع میشوند و با هم گپ وگفت دارند خیلی بهتر است و یا آنها که به همراه نوه ها و یا یکی از افراد خانواده شان می آیند..... 

دلم میخواست فرصت داشتم کنار تک تک آنها که تنها بودند وغم غریبی در چشمانشان پیدا بود مینشستم و حرفهای دلشان را می شنیدم.حتما از خاطرات کودکی شان میگفتند .....از اینکه آنها هم روزی برای خودشان  برو بیایی داشتند .....از این که قدر جوانی شان را ندانستند ومثل ما فکر نمی کردند روزی برسد که نتوانند چند قدم بدون درد راه بروند......از این که تمام جوانی شان را وقف فرزندانشان کردند ولی آنها الان وقت ندارند به آنها برسند.....از این که تنهایی شان را با آمدن به پارک و دیدن مردم  پر میکنند...... 

 

مشغول صبحانه خوردن و صحبت بودیم که خانم و آقایی نزدیک ما آمدند .... خانم سلام کرد و پرسید: دوست دارید ما هم کنار شما بنشینیم چون ما خیلی دوست داریم با جوان ها باشیم .ما هم که انگار منتظر چنین پیشنهادی بودیم گفتیم :البته ما هم خیلی دوست داریم با بزرگتر ها باشیم. 

با ما یک استکان چای و لقمه ای نان و پنیر خوردند و از خودشان گفتند.خانم بسیار خوش برخورد و اجتماعی بود و دایم به همسرش میگفت عزیزم .....همسرش هفتاد سالش بود و خودش بسیار  جوان تر می خورد ولی حتما خلق و خویش سبب شده بود این همه شاداب و سرزنده باشد و یا شاید هم همسر دوم آقا بود.خلاصه گفتند که منزلشان نزدیک پارک است و هر روز برای قدم زدن به اینجا می آیند چون بچه هایشان به دلیل  مشغله  زیاد نمی توانند به آنها  سر بزنند.  

از سفر عمره که در ماه رمضان مشرف شده بودند گفتند و کلی برای ماهم دعا کردند....دقایق خوشی با آنها بودیم و بعد خداحافظی کردند و رفتند ....رفتنشان را تا مسیر زیادی با چشمانم دنبال کردم ...پنجه در پنجه هم چه عاشقانه با هم قدم میزدند .... 

من همیشه به حال همسرانی که در دوران پیری  هنوز به هم دیگر محبت دارند و عاشق هم هستند غبطه میخورم .....چون بیشتر زن وشوهر های پیر را دیده ام که از هم خسته شده اند و مدام بر سر هم غر میزنند و  از هم و از گذشته ای که جوانیشان را صرف همدیگر کرده اند شکایت دارند.    

گاهی فکر میکنم انسان چقدر می تواند با وجود تمام مشکلات زیبا زندگی کند  تا هم خودش و هم اطرافیانش از زندگی لذت ببرند. گاهی آنقدر به آرزوهای بلند دل خوش کرده ایم و غافلیم از این که میتوانیم با همین چیز های کوچک و ساده اطرافمان خوش بگذرانیم...با گوش کردن به درد دل بزرگترهایمان.....با بازی کردن با بچه هایمان.....با هم سفره شدن با دوستانمان ......

عید صله رحم...

شاید کمتر شهری در کشورمان باشد که به اندازه بیدگل عید فطر مهم باشد.ما بیدگلی ها این عید را به نام عید مرده ها  میشناسیم و خودمان را ملزم میکنیم حتما بر سر مزار رفتگانمان برویم و خیلی ها این کار را حتی مهم تر از شرکت در نماز عید میدانند.و معمولا بر خلاف سایرشهر ها که هر عیدی ممکن است اولین عید رفتگانشان باشد در بیدگل فقط اولین عید فطر را برای آنها مراسم میگیرند. 

من خودم به شخصه عید فطر را خیلی دوست دارم و آن را عید صله رحم بازماندگان در قبرستان میدانم و در حقیقت رفتگانمان باعث و بانی خیر میشوند و فرصتی پیدا میشود تا اقوام و خویشاوندانی که کمتر میتوانیم در طول سال به آنها سر بزنیم را ملاقات کنیم. 

از جمله کسانی که همیشه از دیدن آنها در این روز خوشحال میشوم جناب حاج محمد تمسکی و همسر گرامی شان است که چند سالی است به دلیل بیماری و کسالت کمتر از خانه خارج میشوند ولی در این روز معمولا بر سر مزار رفتگانشان می آیند.آنها همسایه قدیم ما بودند و من خاطرات خوشی از آنها وخانه قدیمی شان دارم که با دیدنشان به دوران کودکی ام پر میکشم.وقتی میبینم فرزندانشان مثل پروانه به دور شان می چرخندبه حالشان غبطه میخورم .ما نتوانستیم  دوران پیری پدر مان را ببینیم تا بتوانیم قطره ای ازمحبت هایش را جبران کنیم و شاید خداوند میداند امثال ما نمی توانیم از عهده این آزمایش بزرگ برآییم و یا این که توفیق این کار نصیب هر کسی نمیشود. 

ولی همیشه به حال فرزندانی که والدینشان را در دوران کهولت و ناتوانی به بهانه مشغله زیاد و یا تاراج اموالشان در گوشه مراکز نگهداری تنها وبی کس رها میکنند تأسف میخورم . 

     

نماز عید فطر

امسال هم نماز عید فطر در بیدگل در امامزاده هادی برگزار شد.نمی دانم بیدگلی ها چه اصراری دارند نماز عید فطر را با این همه مشقت در این امامزاده برگزار کنند . به طوری که هم محوطه بیرون برای آقایان کم و نامناسب است و هم داخل مسجد برای خانم ها بسیار گرم وکوچک است.در صورتی که صحن امامزاده قاسم ویا مسجد امامزاده هاشم فضای بسیار بزرگ ومناسبتری دارند.  

از تمام کسانی که با مسؤلین ذیربط در ارتباط اندتقاضا میکنیم برای سال آینده تصمیم مناسبی  بگیرند تا لااقل همشهریانی که از راههای دور و نزدیک به بیدگل می آیند تا نماز عید را شهر خودشان بخوانند پشیمان نشوند.  

احساس غرور!

دیروز به اصرار دخترم به راهپیمایی روز قدس رفتیم . 

 

در حقیقت من  موافق نبودم چون می ترسیدم دخترم  دچار تشنگی و یا ضعف شود ولی وقتی اصرارش را دیدم قانع شدم. 

راستش را بخواهید  بعد از پانزده سال هنوز هم تهران را فقط و فقط در روز های راهپیمایی دوستش دارم. 

نمی دانم شاید برای این است که چهره واقعی تهران همین است نه آن ظاهر شلوغ و پر زرق وبرق وبی بند وبارش.! 

 

وقتی خودم را در بین آن همه جمعیت میبینم احساس غرور میکنم که ایرانی ام و تمام ترسم از این که شاید یک روزی ما هم به سرنوشت عراق و سوریه و لبنان وفلسطین دچار شویم میریزد. 

 

مردم ما با وجود تمام مشکلات اقتصادی و سیاسی خیلی یک دست ....غیرتمند.... شجاع و فداکارند که اگر جز این بود نمی توانستیم هشت سال در برابر تمام قدرتهای دنیا که پشت عراق بودند بایستیم. 

 

شاید ما  دائم در حال غر زدن باشیم ولی هر جا که لازم باشد می ایستیم و  بر سر تجاوزگران فریاد میزنیم.  

 

ما مسیر کوتاهی را با جمعیت رفتیم از دروازه دولت تا میدان فردوسی....از عقب پل پیچ شمرون و از جلو پل کالج مملو از جمعیت بود . مدتی ایستادیم و از دیدن مردم روزه داری که در آن گرما این همه شور و نشاط داشتند لذت بردیم.   

 

شاید حضور ما در چنین اجتماعاتی کوچک ترین کاری باشد که میتوانیم برای مردم ستمدیده فلسطین انجام دهیم. 

 

ترانه جدید حامد زمانی با عنوان؛می کشیم؛خیلی زیبا گویای وضعیت امروز جهان است.دقیقا احساس من موقع جام جهانی همین بود که ما  انسانها هنوز هم چقدر سطحی زندگی میکنیم .چشم همه دنیا به سمت این بود که جام را چه کسی می برد و در گوشه دیگر این کره خاکی یک عده مردم بی گناه در حال کشته شدن بودند.جام را آلمان برد....خب به ما چه چیزی رسید؟.....چقدر وقتمان را صرف اموری میکنیم که نه  به درد دنیایمان میخورد نه به درد آخرتمان!!!و ای کاش فقط وقتمان هدر میرفت نه چیز دیگری....لا اقل دیگران این همه هزینه میکنند دنیایشان آباد میشود!!..ولی ما چه؟ 

 

خلاصه وقتی برگشتیم خانه خوشحال بودیم....