گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

عشق پیری!

جمعه صبح بساط صبحانه را برداشتیم وبه یکی از پارکهای نزدیک خانه مان رفتیم تا چند ساعتی در آنجا به بچه ها و خودمان خوش بگذرد .یکی از تفریحات ما همین است که در روزهای تعطیل صبحانه و یا ناهار  ویا هر دو را در پارک بخوریم. 

معمولا جمعه صبح ها پارکهای تهران خلوت است چون اصولا مردم تهران در روز های تعطیل تا لنگ ظهر می خوابند. 

در این مواقع بیشتر آنها که در پارک هستند افراد پیر و بازنشسته اند که نمی توانند وعادت ندارند صبح بخوابند. 

دلم با دیدن بعضی از آنها خیلی می گیرد .و آینده خودمان را در آنها می بینم.مخصوصا آنها که تنها روی یک نیمکت به نقطه ای خیره میشوند و توانایی جسمی مناسبی هم ندارند چند قدم راه بروند.گاهی فکر میکنم بعضی از آنها برای مرگ روز شماری میکنند! 

شرایط آنها که دور هم جمع میشوند و با هم گپ وگفت دارند خیلی بهتر است و یا آنها که به همراه نوه ها و یا یکی از افراد خانواده شان می آیند..... 

دلم میخواست فرصت داشتم کنار تک تک آنها که تنها بودند وغم غریبی در چشمانشان پیدا بود مینشستم و حرفهای دلشان را می شنیدم.حتما از خاطرات کودکی شان میگفتند .....از اینکه آنها هم روزی برای خودشان  برو بیایی داشتند .....از این که قدر جوانی شان را ندانستند ومثل ما فکر نمی کردند روزی برسد که نتوانند چند قدم بدون درد راه بروند......از این که تمام جوانی شان را وقف فرزندانشان کردند ولی آنها الان وقت ندارند به آنها برسند.....از این که تنهایی شان را با آمدن به پارک و دیدن مردم  پر میکنند...... 

 

مشغول صبحانه خوردن و صحبت بودیم که خانم و آقایی نزدیک ما آمدند .... خانم سلام کرد و پرسید: دوست دارید ما هم کنار شما بنشینیم چون ما خیلی دوست داریم با جوان ها باشیم .ما هم که انگار منتظر چنین پیشنهادی بودیم گفتیم :البته ما هم خیلی دوست داریم با بزرگتر ها باشیم. 

با ما یک استکان چای و لقمه ای نان و پنیر خوردند و از خودشان گفتند.خانم بسیار خوش برخورد و اجتماعی بود و دایم به همسرش میگفت عزیزم .....همسرش هفتاد سالش بود و خودش بسیار  جوان تر می خورد ولی حتما خلق و خویش سبب شده بود این همه شاداب و سرزنده باشد و یا شاید هم همسر دوم آقا بود.خلاصه گفتند که منزلشان نزدیک پارک است و هر روز برای قدم زدن به اینجا می آیند چون بچه هایشان به دلیل  مشغله  زیاد نمی توانند به آنها  سر بزنند.  

از سفر عمره که در ماه رمضان مشرف شده بودند گفتند و کلی برای ماهم دعا کردند....دقایق خوشی با آنها بودیم و بعد خداحافظی کردند و رفتند ....رفتنشان را تا مسیر زیادی با چشمانم دنبال کردم ...پنجه در پنجه هم چه عاشقانه با هم قدم میزدند .... 

من همیشه به حال همسرانی که در دوران پیری  هنوز به هم دیگر محبت دارند و عاشق هم هستند غبطه میخورم .....چون بیشتر زن وشوهر های پیر را دیده ام که از هم خسته شده اند و مدام بر سر هم غر میزنند و  از هم و از گذشته ای که جوانیشان را صرف همدیگر کرده اند شکایت دارند.    

گاهی فکر میکنم انسان چقدر می تواند با وجود تمام مشکلات زیبا زندگی کند  تا هم خودش و هم اطرافیانش از زندگی لذت ببرند. گاهی آنقدر به آرزوهای بلند دل خوش کرده ایم و غافلیم از این که میتوانیم با همین چیز های کوچک و ساده اطرافمان خوش بگذرانیم...با گوش کردن به درد دل بزرگترهایمان.....با بازی کردن با بچه هایمان.....با هم سفره شدن با دوستانمان ......

نظرات 1 + ارسال نظر
پرنیان یکشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام
وبلاگ خوبی داری پیشنهاد میکنم وبلاگتو توی سایت ما ثبت کنی تا بقیه هم بتونن بهت سر بزنن و همچنین میتوانید روزانه از نو لینکتان را مجددا ثبت کنید.

www.Linc.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد