گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

به دنبال نخود سیاه.....

نمی دانم تا کنون کسی شما را به دنبال نخود سیاه فرستاده است .....خاطرم هست دختر بچه چهار پنج ساله ای بودم.....خانه مان نزدیک مغازه ی نانوایی پدرم بود.....گاهی اوقات که مادرم از دست شیطنت هایم خسته میشد مرا به دنبال نخود سیاه میفرستاد مغازه نانوایی پدرم.....من هم خوشحال از این که کاری به من سپرده اند می رفتم و به پدرم میگفتم مادر گفته نخود سیاه بده .....پدرم مرا بغل میکرد و می نشاندم  روی تختگاه مغازه  که از زمین یکی دو متر فاصله داشت و نمی توانستم از آن پایین بیایم ......گاهی مورد تفقد مشتریان قرار میگرفتم وگاهی از خستگی همانجا خوابم میبرد ....از شدت گرما عرق میکردم و گونه هایم سرخ میشد وبالاخره طاقتم تاق می شد و گریه ام میگرفت که چرا زودتر نخود سیاه را نمیدهد تا بروم .....پدرم که متوجه بی قراری ام میشد دست خالی مرا راهی خانه  میکرد ...چند بار که این کار تکرار شد  فهمیدم نخود سیاه چیست و دیگر حاضر نبودم برای گرفتنش پیش پدرم بروم... 

الان که نزدیک سی سال از آن زمان میگذرد آرزو میکنم ای کاش پدرم زنده بود و نانوایی داشت و من چهار ساله بودم و هر روز به بهانه ی گرفتن نخود سیاه میرفتم مغازه اش و او مرا می نشاند و من ساعتها مینشستم و او را نگاه میکردم .... دیگر از گرمای مغازه اش خسته نمی شدم .....دیگر عرق ریختن برایم غیر قابل تحمل نبود..... 

ای کاش آن زمان که کودک بودم به اندازه الان قدر آن لحظات را میدانستم .....قدر در کنار پدر بودن را ....قدر مغازه ی نانوایی اش را ....قدر نان حلال در آوردن را ...قدر به دنبال نخود سیاه رفتن را......      

گلی در کویر2

نیمه شعبان دیگری گذشت ...جمعه هم بود ولی  باز هم نیامدی..... 

 

خسته شدیم از این همه انتظار..... 

خسته شدیم از این همه سرگردانی.... 

خسته شدیم ازدیدن اینهمه جنایت در گوشه گوشه دنیا..... 

خسته شدیم ازدیدن این همه حرام خواری....ربا ...رشوه ..... 

خسته شدیم ازاین همه دروغ .....ریا.....افترا...... 

خسته شدیم از این که می بینیم برادر به برادر رحم نمی کند.... 

خسته شدیم از این که می بینیم آنان که ادعای ادب و فرهنگ دارند به هم توهین میکنند..... 

خسته شدیم از دیدن این همه  مدعیان منتظری که هیچکدام در انتظار تو نیستند.... 

خسته شدیم از تربیت کودکانمان که از دستمان خارج شده...... 

 

میدانیم دعای عهدمان را خواب آلوده می خوانیم...... 

میدانیم معنای دعای ندبه را نمی فهمیم..... 

میدانیم دعای فرج لقلقه ی زبانمان شده.....  

میدانیم که علت دیر آمدنت خودمانیم  و با تمام وقاحت روز میلادت رابدون حضورت جشن میگیریم...... 

  

ولی میدانی که جز خودت هیچ کس نمی تواند به کارمان سامان دهد.....   

.......میدانی که دیگر نمیتوانیم به شبهات جوانانمان پاسخ دهیم.... 

......میدانی اگر دیر بیایی ما نیز مثل خیلی ها دینمان را بر باد میدهیم ..... 

 

 میدانیم که  صبرت زیاد است.....ولی میدانی که ما صبرمان کم است و اگر دیر بیایی ممکن است تمام شود........  

  

میدانیم که میدانی منتظرت نیستیم و ته ته قلبمان آرزو میکنیم که این انتظار تمام نشود  تا نکند برنامه های  مزخرف زندگیمان به هم بریزد.....  

 

 ولی با همه ی این ها بیا ....  

بیا تا ما زنده ایم بیا .....بیا تا ببینیم چگونه مظلومان حکومت میکنند....... 

بیا تا ببینیم چگونه انتقام این همه بیداد گرفته میشود......  

بیا تا ببینیم حال آنها که خون ریختن وخون خوردن برایشان تفریح است چگونه خواهد بود.....  

بیا تا طعم عدالت و محبت  واقعی را بچشیم......   

بیا اگر چه ما منتظرت نیستیم ولی خسته و سرگردانیم.......پس زودتر بیا..... 

بیا ودر کویر قلبمان گل کن..... 

   

بیدگل یا تهران؟...مسأله این است!

بنده به عنوان کسی که حدود بیست سال در بیدگل  وتقریبا با احتساب دوران دانشجویی ام پانزده سال در تهران زندگی کرده ام تا حدودی به تفاوت زندگی در این دو شهر پی برده ام. 

 

معمولا آدم هایی که عاشق طبیعت هستند و آرامش در زندگی را به هر چیزی ترجیح می دهند مانند خود من  

باید انگیزه ی قوی داشته باشند تا بتوانند در تهران زندگی کنند وگرنه حتما در آینده ای نه چندان دور دچار مشکلات روحی و روانی  میشوند.البته خیلی ها نیز سعی می کنند به مرور خودشان را تغییر دهند یا به اصطلاح آداپته کنند. 

 

تهران و شاید خیلی از شهرهای بزرگ دیگر به درد آدم های عاشق پیشرفت وتکنولوژی,عشق کار وخرید,وتاحدودی آدم های آب زیرکاه و درونگراکه دوست  ندارند کسی سر از کارشان در بیاورد میخورد. 

 

در این شهر بزرگ وبی در وپیکر که موشهای درون جوی خیابان هایش اندازه ی گربه های بیدگل هستند همسایه از حال همسایه خبر ندارد.شاید ماه ها بگذرد و به بهانه ای با یکی از همسایه هایت گپ وگفتی بزنی واسم و فامیلش را بفهمی  

آن هم همسایه های داخل آپارتمانت نه بیرون.  

 

خاطرم هست یکی از اساتید دانشگاهم که در آپارتمانی در بالا شهرتهران زندگی میکرد تعریف میکرد در همسایگی شان پیرزنی زندگی میکرده که چند روزی از واحدش بوی تعفن می آمده و پس از پیگیری متوجه شدند که چندین روز است که مرده و کسی از حال و روزش خبر دار نشده. 

 

در صورتی که در بیدگل کافی است خروس خانه ات بمیرد هفتاد محل آن طرفتر میفهمند و برای عرض تسلیت به خانه ات می آیند.....   . وهنوز هم هستند خانه هایی که از صبح  

علی الطلوع بعد از آب وجاروی کوچه  تا پاسی از شب در خانه شان باز است و هر کسی که رد میشود به یک بهانه در آن  سرک میکشد 

 و احوال  صاحبان آن را میپرسد البته گاهی هم به غیبت و غیره میگذرد و در این بین دختر پسرهای زیادی را هم بهم میرسانند .   

 

از وصلت گفتیم  اگر کسی در بیدگل به خواستگاری دختری آمد تا هفت پشت طرف را می شناسند که  چه کاره بوده  ولی ازدواج  کردن در تهران یک ریسک است.طرف ازدواج میکند و پس از مرگش متوجه میشوند که چند سر عایله در گوشه و کنار شهر داشته که برای گرفتن حق و حقوقشان بر سر جنازه حاضر میشوند ولی در بیدگل کافی است درچند خیابان آن طرفتر از سر خیرخواهی!!! سراغ زن بیوه  ای را بگیری به خانه نرسیده عیالت  بابرادرهایش دم در منتظر ایستاده اند البته به جز کسانی  گه خیلی زبل و  دغل و...... هستند که تعدادشان در بیدگل انگشت شمار است. 

 

در تهران تعداد مردان بی غیرت دور از جناب شما خیلی بیشتر از بیدگل است وآن را از سر و وضع پوشش و ظاهرخانم ها 

میتوان فهمید. گاهی در بعضی از مکان ها یا خیابانها خجالت میکشی فرزند نوجوانت راهمراهت ببری... به گمانت به محله عشاق در شانزه لیزه ی پاریس آمده ای!!....

 

از آب وهوایش هم که دیگر همه خبر دارند .در تهران هر روز باید وسایل خانه ات را گردگیری کنی در بیدگل هم همینطور با این تفاوت که روی وسایل خانه ات لایه ای از گرد وخاک است ولی در تهران بایدلایه ای از دود چرب وسیاه را پاک کنی.....  با خودم میگویم ریه هایمان بعد از چند سال در تهران تصفیه خانه ای می شوند برای خودشان!!  

 

از ترافیکش هم بهتر است چیزی نگویم که هرکس یک بار گرفتارش شده باشد وطعم آن را چشیده باشد میداند من چه می گویم . شنیده اید میگویند: ؛طرف دلش آمد توی حلقش؛آین دقیقا همان حسی است که پشت ترافیک دارید.

 

بعضی ها عاشق آب تهرانند . باید بگویم این آب ,آن آب بیست سال پیش نیست شاید املاح ونمکش کمتر از آب بیدگل باشد  ولی آلودگی های میکروبی اش که در تحقیقات هم ثابت شده است  قابل مقایسه نیست.... 

 

از هر چه بگذریم از  آلودگی های صوتی تهران نمی توان گذشت .  کله سحر معمولا باهمنوازی انواع بوقهای ماشینها وموتورهای مختلف که در خواب و بیداری به گمانت در وسط خیابان خوابیده ای سراسیمه با چشم های گرد بیدار میشوی ...

 که هر چه از روز میگذرد به این صداها عادت میکنی .....ودر شب هراز گاهی با سر وصدای ناشی از رفت وآمد ماشین های سنگین که در روز حق تردد ندارند و در ساختمانهای در حال ساخت کار میکنند  دچار شوک میشوی.

 

 ولی حتما همه کسانی که در بیدگل زندگی کرده اند  

این سخن مرا تایید میکنند ....دم دمای صبح  باهم خوانی خروسهای محل که انگار هر روز مأمورند همه را از خواب  

بیدار کنند و کسی از قلم نیفتد خواب از سرت میپرد....... و بعدازآن نمازت را با قو قوهای لب دیوار که انگار آنها 

 هم مشغول مناجات هستند  میخوانی .....وبعداز آن با صدای جیک جیک گنجشگها در لا به لای درختان که انگاردر حال اجرای سرود  صبحگاه مدرسه شان هستند صبحانه میخوری......  وای که این آهنگ ها  زیباترین ملودی دنیاست که هیچ کس نمی تواند لذت شنیدن آنرا توصیف کند.  

 

با همه ی این توصیفات هستند کسانی که عاشق تهرانند  چون در آنجا کار است از هر نوع  و همه پول پارو میکنند!!!!!!.....چون در آنجا زندگی در تمام بیست وچهار ساعت شبانه روز جریان دارد......و همیشه در طول سال در گرمای طاقت فرسای تابستان ویا برف وبوران زمستان خیابان ها  تا پاسی از شب مملو از آدم و ماشین هستند..و خیلی ها عاشق این پویایی و سر زندگی تهران هستند..و نمی توانند سکوت و شاید یه زعم آنها دلمرگی شهرهای کوچکی چون بیدگل را تحمل کنند. 

  

و  کسانی هستند مانند ما که با همه ی جذابیت های تهران روز شماری میکنند تا به شهرشان "بیدگل" برگردند.تا در آنجا اکسیژن خالص استنشاق کنند وبا صدای خروسها وقوقوها و کنجشک ها صبح کنند واردیبهشت در دشتهای اطراف بیدگل 

توت بخورند....وسمبک بروند وهندوانه بخورند.....از در نیمه باز خانه ی همسایه شان وارد شوند و برای برادر زاده شان  دنبال دختر بگردند....  

 

با این توصیفات شما زندگی در تهران را ترجیح میدهید به بیدگل؟ 

طوفان تهران...

چشمتان روز بد نبیند دیروز در تهران طوفانی به پا شد که تا کنون چنین چیزی ندیده بودم . 

واقعا بلای آسمانی که می گویند همین بود.در یک آن زمین و زمان زیر و رو شد.  

آسمان به رنگ قهوه ای  تیره درآمد.همه چیز به هم کوبیده میشد.تصور میکردی 

زمین و آسمان در حال مخلوط شدن هستند. 

دخترم میگفت شاید قیامت شده است.من که مات و مبهوت مانده بودم ....هر چه در و  

پنجره بود بستم  وبی اختیار وضو گرفتم تا نماز آیات بخوانم شاید کمی آرام شوم. 

 اگرچه خیلی ها این را فقط یک حادثه طبیعی میدانندولی 

من اعتقاد دیگری دارم..... شاید فکر کنید آدم خرافاتی  هستم ولی به نظرم یا  

در گوشه ای کسی مرتکب گناه بزرگ و نابخشودنی شده که این چنین  حال زمین و زمان بهم  

خورده است و یاشخص مهم و عزیزی در حال جان کندن و رحلت کردن از دنیاست 

که زمین حالش خراب است  البته این اعتقاد را در مورد سایر حوادث طبیعی   

مانند خسوف و کسوف نیز دارم هرچند ازنظر علمی علت خیلی از آنها اثبات شده و 

قابل پیش بینی است . 

خلاصه این که دیروزبه چشم خودمان ذره ای از حوادث  هولناک قیامت را دیدیم و درک کردیم..

   

جشن تولد وبلاگمون....

سلام امروز دقیقا یک سال از راه اندازی  وبلاگمان میگذرد. 

اوایل فکر میکردم چیزی برای نوشتن نخواهم داشت ولی الان خیلی چیز ها برای  نوشتن دارم ولی فرصت جمع وجور کردن وسازماندهی آنها را ندارم . 

هرچند شاید مطالبم چندان ارزش خواندن نداشته باشند وبه دردکسی نخورد و  خیلی هم خواننده نداشته باشم  ولی برای پر کردن اوقات بی کاری خودم  وخالی  کردن ذهنیاتم خیلی مؤثر است.  

قبلا هر چه در ذهن داشتم روی کاغذ مینوشتم ولی الان به جز برخی از آنها که  خصوصی تر هستندبقیه را در اینجا می نویسم. 

 

وبلاگ نویسی هم عالمی دارد برای خودش. 

معمولا ما خانم های متأهل وبچه دار،نمی توانیم خیلی به روز بنویسیم . 

بنده خودم به شخصه گاهی آنقدر درنوشتن  و یاخواندن 

وبلاگهای دوستان غرق میشوم که نزدیک ظهر یادم  می افتد هنوز ناهار بچه  های معصومم را آماده نکرده ام.البته این از معایب مادر نویسنده داشتن است.!!! 

(و این همان  عارضه ی توهم نویسندگی است که معمولا برخی از وبلاگ نویسان  دچار آن میشوند خصوصا خانم ها...... ) و خدا به من رحم کرده که همسرم  نااهل نمی آید خانه وگرنه حتما تا کنون تکلیفم را مشخص کرده بود!..... 

 

با گشت  و گذار در وبلاگهای آدم های مختلف چیزهای زیادی  دستگیرت میشود. 

 

بعضی ها سعی میکنند مطالب جالبی که در سایت های مختلف پیدا میکنند در وبلاگشان بیاورند اعم از علمی ,فرهنگی ,ورزشی ,هنری و اگر  سیاسی واجتماعی بود نقدی هم از خودشان به آن اضافه میکنند . 

 

برخی بیشتر برای دلشان مینویسند و مطالبشان شامل شعر ,داستان های حکمت آموز و یا خاطرات تلخ وشیرین زندگی شان است. 

 

وبلاگ بعضی ها هم نوعی تبلیغ از نویسنده های آناست ,  هنرها و مهارت ها و یا  تجربیات علمی  و یا عملی  خودشان را در اختیار دیگران قرار میدهند. 

 

دراین بین کسانی  هم هستند که فقط برای برقرای ارتباط با دیگران مینویسند, 

دوست دارند بنویسند که نوشته باشند ...که خوانده شوند.... که دیده شوند....  

تفاوت نمیکند که چه باشد حتی چرت وپرت های بی سر و ته..... 

 

وبلاگ بعضی ها هم مخلوطی از آنهاست  و آش شله قلم کاری است برای خودش..... 

نمیدانم خورده اید یا نه این آش در تهران خیلی طرفدار دارد.ولی به مذاق  بعضی ها هم خوش نمی آید  چون درآن هر چیزی پیدا میشود ....از انواع بنشن  گرفته تا گوشت و سبزی و غیره...... درست مثل وبلاگ بعضی ها!!!! 

  

که البته هیچ کدام از اینها به خودی خود  بد نیست.و هر کدام محاسن ومعایبی  دارند. که بنده به سبب تجربه کمی که در این زمینه دارم به خودم اجازه نمیدهم بیشتراز این اظهار نظر کنم..... وتوضیح بیشتر آن بر عهده کسانی  است که در این عرصه تجربیات علمی و عملی بیشتری دارند.  

فقط تنها چیزی که فهمیده ام این است که وبلاگ هر کسی میتواند تا حدودی  شخصیت  یا بهتر بگویم طرز تفکر نویسنده ی آن را  نشان دهد.  

و یکی از محاسن وبلاگ نویسی این است که روحیه ی نقد پذیری افراد را بالا می برد.

 




به همه چیز شک دارم.......

آیا تا کنون به ایمان خودمان به قیامت شک کرده ایم؟.......  

به عقل انسان همان که وجه تمایزش با سایر موجودات است شک کرده ایم؟..  

یا اینکه ما اشرف مخلوقاتیم وخلیفه خدا بروی زمین هستیم را باور داریم؟.....  

یا به راستی قبول داریم که دنیا فانی است و ممکن است تا چند لحظه ی دیگر همه

چیز را از ما بگیرند حتی قدرت نفس کشیدن را.......  

 

من که گاهی با دیدن برخی از رفتارهایمان به همه اینها شک میکنم.........  

میپرسید کدام رفتارها؟؟  

این که میلیونها تومان خرج میکنیم تا دماغمان کوچک شود یا چین وچروک صورتمان

صاف شود و یا دندانهایمان ردیف و مرتب شود ......غافل از اینکه در آینده ای نه چندان

دور تمام آنها در زیر خروارها خاک می پوسند ودر دناکتر از آن اینکه در نزدیکی ماهستند

کسانی که نمی توانند خرج درمان بیماری کودکشان را فراهم کنند!!!!  

یا اینکه ساعتها در بازار به دنبال کفشی میگردیم که با لباس و کیفمان ست باشد.......

غافل ازاین که فقط میتوانیم یک پارچه سفید ساده با خود ببریم....... و بدتر ازآن اینکه

کسانی هستند که در بین زباله ها به دنبال لباسی برای گرم شدن میگردند.......  

دقت کرده اید که برخی از ما چقدر وقت و هزینه صرف پیدا کردن خانه ی باب طبعمان و

خریدن وسایل لوکس و به روز میکنیم و میدانیم در نهایت سهم مااز دنیا یک گودال تاریک

و تنگ خواهد بود به طوری که نمی توانیم اندکی در آن بچرخیم.......و وحشتناکتر اینکه

در همسایگی مان هستند کسانی که صاحب خانه شدن برایشان آرزویی است دست نیافتنی..... 

 

و این که بعضی هادر آستانه هشتادسالگی به فکر ساختن ویلایی لوکس با امکانات

آنچنانی هستند (نمی دانم به فکر خوشبختی وراثشان هستند یا گمان میکنند می توانند

با خودشان به آن دنیا ببرند) جای تعجب ندارد.؟!!!! 

 

این که نماز میخوانیم ..روزه میگیریم... و مانند آب خوردن دروغ می گوییم و غیبت میکنیم.  

این که صدقه می دهیم و نذر ونیاز میکنیم ....و از طرف دیگر میلیونی مال مردم را میخوریم.  

شاید بگویید انسان تا زنده است باید زندگی کند ونمی تواند تلاش نکند واز نعمت هایی که

در اختیار اوست استفاده نکند.  

درست است ولی به چه قیمتی .؟....به قیمت خراب کردن آخرتمان؟ .......  

یا شکستن دل هم نوعانمان؟ ............ 

این جمله زیبا حتما برایتان آشناست:  

طوری برای دنیا تلاش کنید که گویی هیچگاه نمی میرید و طوری به فکر آخرت باشید که گویی اکنون لحظه ی مرگ شماست.

چند پیشنهاد خوب...

با شروع ماه پر خیر و برکت شعبان شمارش معکوس برای ورود به ماه مبارک رمضان شروع می شود. 

 

معمولا کسانی که از ماه رجب و شعبان به خوبی استفاده میکنندبا آمادگی بهتری وارد  

ماه مهمانی  خدا می شوند و لحظات افطار و سحرشان با دیگران متفاوت است. 

 

چند پیشنهاد خوب برای آنهایی  دارم که دوست دارند برای ورود به ماه رمضان آماده شوند: 

 

-در طول روز هر چه می توانید ذکر صلوات را بفرستید . 

 

-هر روز صبح بعد از نماز  عرض سلام کوتاهی خدمت ائمه اطهار داشته باشید. 

 

- هر روز ظهر بعد از نماز صلوات شعبانیه را بخوانید. 

 

-هر روز لااقل فرازهایی از مناجات شعبانیه را با معنا بخوانید ودر آن تفکر کنید. 

 

-سعی کنید هر روز صدقه بدهید. 

 

-هر روز چندآیه از قران را با تدبر تلاوت کنید. 

 

-برای همدیگر  خصوصا برای کسانی که ازآنها دلخورید دعا کنید.  

 

-اگرخدای نکرده با کسی قهرید قبل از ماه مبارک آشتی کنید.  

درد درمان بدتر از بیماری .....

سلام دو هفته ای هست که درگیر بیماری دختر کوچکم هستیم. و از دیروز کمی سرپا شده است.  

بیماری اش با استفراق شدید  شروع وبعد هم اسهال و تب و بی اشتهایی ادامه یافت.هر چند روز 

 یک بار به پزشک مراجعه میکردیم  وهر کدام تشخیصی میدادند . 

 یکی می گفت ویروسی است  و باید دوره اش طی شود ودیگری میگفت عفونی است و باید  

بستری شود . 

 بعد از چهار روز  به علت ضعف شدید بر اثر غذا نخوردن تصمیم گرفتیم او را به بیمازستان ببریم  

شاید بستری شود و بهتر شود . 

پزشک اورژانس  به درخواست خودم و بدون هیچ معاینه ای برایش سرم تجویز کرد . 

به اتاق تزریقات رفتیم ولی آنها حاضر نشدند به دلیل بی قراری دخترکم و سختی کار رگ گیری  

 تزریق کنند و با کمال خونسردی  مارا به بخش اطفال ارجاع دادند.در آنجا نیز گفتند این وظیفه ی  

ما نیست و آنها حق  ارجاع دادن ندارند. در مسیر بازگشت از بخش اطفال که در طبقه هفتم بود  

با یک درمانگاه که شماره اش در موبایلم بود تماس گرفتم  ودر جواب درخواست من گفتند اگر گریه  

و بی قراری نکند  تزریق میکنند  ومن گفتم در این صورت خودم هم می توانم این کار را  انجام دهم. 

 همسرم  که کاردش میزدی خونش در نمی آمد با عصبانیت به دفتر معاونت درمان بیمارستان رفت   

و آنها مارا به اورژانس اطفال هدایت کردند.  

من مستاصل  و گریان از دیدن رنگ و روی پریده دختر بیمارم  نمی دانستم از بیماری او بنالم یا از 

 این  همه بی مسؤلیتی و خونسردی هم نوعان مسلمان و همکیشم که ادعای خدمت نیز دارند. 

دلم می خواست یک لحظه خودشان را جای ما می گذاشتند.   

خلاصه پس از  دقیقا دو ساعت علافی   دخترم را در اورژانس بستری کردند .ابتدا  معتقد بودند  

هیچ نیازی  به سرم ندارد و  دچار بی آبی شدید نشده است گمان کنم انتظار داشتند او به حالت  

مرگ  دور از جانش  بیافتد تا به او سرم تزریق کنند وبعد از اینکه متوجه شدند نمی توانند مارا از  

تزریق سرم منصرف کنند با زحمت زیاد رگ گیری کردند  و کمتر از یک ساعت که تقریبا ۳۰۰سی  

سی از آن تمام شد گفتند کافی است  ببریدش. 

آن روز واقعا به ما سخت گذشت  دایم در فکر پدر و مادر هایی بودم که مجبورند به سبب بیماری  

سخت و دایمی  کودکانشان هر از گاهی به مراکز درمانی مراجعه کنند. مشکل بیماری  از یک طرف 

 هزینه های سرسام آور آن از  یک طرف وعدم تعهد کاری و کم کاری برخی از پرسنل درمان از سوی  

دیگر  طاقت انسان را تاق  میکند. 

 و از صمیم قلب دعا کردم خداوند به تمام کسانی که در این شرایط قرار میگیرند صبر و تحمل دهد.  

ای کاش روزی برسد که همه ما در هر مسئولیتی که هستیم جز به انجام وظیفه مان به چیز دیگری فکر نکنیم.