گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

تهرانی ها چه کردند!!؟؟؟

دیروز در تهران مراسم تشییع  پیکر 270 شهید دفاع مقدس برگزار شد.

جای همه شما خالی بود .باید می بودید و می دیدید که تهرانی ها چه کردند.....

میدان بهارستان و خیابانهای اطرافش مملو از جمعیت بود به طوری که نمی شد قدم از قدم برداشت ...

 شربت و شیرینی پخش می کردند .... اسپند دود میکردند....صدای سرودهای حماسی و روضه از هر طرف به گوش میرسید ....طوری که بی اختیار اشک شروع به باریدن می کرد. 

و ما هم مثل همیشه فقط سیاهی لشگر بودیم....

نمی دانم این یک مانور نظامی قبل از اعلام نتیجه پرونده هسته ای ایران بود .....و یا یک آمادگی برای ورود به ماه مبارک رمضان .

 هر چه بود زیبا بود.

دیروز در خیابانهای تهران تمام واژه های زیبا و مقدس عینیت یافتند ومتجلی شدند.

عشق حقیقی را دیدیم.....غیرت و جوانمردی موج می زد.....شجاعت و وفاداری خود نمایی میکرد ....خلاصه اینکه تهران روی دیگرش را نشان داد.

دیدن آنهمه جوان که شاید در ایام جنگ به دنیا هم نیامده بودند و عاشقانه در پی اجساد شهدا اشک می ریختند همه را امیدوار کرد.

مردم آنچنان واله و شیدا بودند که انگار در ایام جنگیم و این شهدا همین چند روز گذشته به شهادت رسیده اند و  همه را می شناسند!!!

ولی میدانستند اینها جوانان همین مرز و بوم اند و مادران و پدرانشان اگر زنده باشند در گوشه ای از همین سرزمین سی سال است که چشم انتظارشان هستند.

 خلاصه اینکه مردم ازمرد و زن ....پیر و جوان و با هر ظاهر و عقیده ای آمدند تا با آنان تجدید بیعت کنند و به آنها ثابت کنند ما همچنان پیرو راه شما هستیم و نمی گذاریم خونتان پایمال شود.

  

گلی در کویر3....

نیمه شعبان هم گذشت ولی مسافرمان نیامد....

کوچه ها را چراغانی کردیم ....شربت و شیرینی پخش کردیم ....آش نذری دادیم .....مولودی گرفتیم ولی مسافرمان نیامد....

خیلی از ما ادعا میکنیم که منتظریم ولی خودمان می دانیم که چند مرده حلاجیم....

خودمان می دانیم که سبب نیامدن مولایمان چیست؟ ولی به روی خودمان نمی آوریم....

 در روز ولادتش در صورتی که می دانیم علت غیبتش خود ماییم بدون حضورش جشن می گیریم....

دلمان را خوش کرده ایم به دعای عهدی که خواب آلوده می خوانیم ....به ندبه ای که معنایش را نمی دانیم ....و دعای فرجی که لقلقه زبانمان شده است....

جمکران زمانی می رویم که شلوغ نباشد...هوا سرد نباشد...خیلی هم گرم نباشد... بچه هایمان بی قراری نکنند....خودمان هم حالمان خوش باشد.....و می گوییم با این همه منتظر چرا مولایمان نمی آید؟!....

بیاید تا ما بگوییم چه؟...تا ما چه کار کنیم ؟...بیاید به امید یاری کداممان؟

بیاید تا بیش از این از دستمان غصه بخورد؟


ولی ای صاحب و مولای ما اگرچه ما چشم به راهت نیستیم و ادعایمان راست نیست تو خود می دانی که در گوشه گوشه ی دنیا مظلومانی هستند که چشم امید به آمدن تو دارند ...... کودکان یمن می دانند که انتقام خون مادرانشان را فقط تو میتوانی بگیری ....مادران شام و عراق دلشان خوش است که اگر جوانانشان پر پر شدند روزی با تو برمیگردند.....

پس بیا  و  در کویر خشکیده قلبمان گل کن و با قیامت ,قیامت به پا کن .....


یکی از اولیای خدا...

در همسایگی ما مرد به ظاهر موقّری زندگی میکرد که حدود شصت سال سن داشت و یکی از دستهایش از کتف قطع شده بود. همیشه کت می پوشید و  آستین کتش را با مهارت خاصی طوری دوخته بود که اگر کسی  دقت نمیکرد شاید به راحتی متوجه نمی شد که او یک دست دارد.در یک خانه کوچک قدیمی زندگی میکرد و یک ماشین پراید سفید داشت .او را به درستی نمی شناختیم و گهگاهی فقط در سوپری یا مسیر مسجد اورا می دیدیم.

ظاهرا سالم و سرزنده بود.یک روز متوجه شدیم مرحوم شده اند.مراسم ترحیمش در مسجد محل  بسیار باشکوه و با حضور آدمهای به ظاهر مهم برگزار شد.

یکی از همسایه ها  او را میشناخت و میگفت :"جانباز بوده و قاضی دادگستری . با اداره بیمه ای که همسرم مدیر آنجا است همکاری داشته .یک روز از طرف بیمه یک ماشین ماکسیما به پاس خدماتش به او تقدیم میکنند ولی او نمی پذیرد و حتی حاضر نمیشود برای یکی از فرزندانش قبول کند ....".

به یاد حدیثی با این مضمون افتادم که اولیای خدا به صورت نا شناخته در بین مردم زندگی میکنند..........

 

 

اجل معلق بود؟

دیروز وقتی از خانه بیرون رفتم دیدم سر کوچه خیلی شلوغ است و مردم زیادی جمع شده اند و پشت بام خانه ای را نگاه میکنند ,با یک برانکارد جنازه ای را وارد آمبولانس میکنند ,ماشین آتش نشانی آمده و از در و دیوار ساختمانی عکس میگیرد .

و در  باغچه پیاده رو مقابل همان خانه چند تکه سنگ خونی ریخته شده .

علت را که از مردم جست و جو کردم متوجه شدم  یک رفتگر به ظاهر افغان روی پله جلوی در این خانه مشغول استراحت بوده که ناگهان یکی از سنگهای نمای این ساختمان قدیمی کنده شده  و مستقیم روی سر این بنده خدا افتاده و ظاهرا در آن جان داده . 

در یک لحظه مغزم هنگ کرد از این که " چقدر مرگ به ما نزدیک است و ما از او غافل".

یعنی اجل معلق که میگویند همین است؟

چقدر ما برای زندگیمان برنامه های بلند مدت داریم و نقشه میکشیم  غافل از این که ممکن است سنگی از آسمان برسد و ....