ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
جمعه صبح تصمیم گرفتیم صبحانه را در پارک بخوریم .جای شما خالی ،یک فلاسک چای برداشتیم،نان بربری داغ خریدیم و کمی حلیم .
هوا خنک بود ونسیم ملایمی می وزید و آسمان ابری.یک هوای مطبوع پاییزی به تمام معنا.
صدای راه رفتن بر روی برگهای خشک و بازی باد در لابه لای شاخه های درختان دیدنی و شنیدنی بود.
دختر ها هم که انگار از قفس آزاد شده بودند، مانند پرنده ها، ازفرصت نفس کشیدن در هوای پاییزی نهایت استفاده را میکردند. به یاد داستان طوطی و بازرگان مولوی افتادم.
به همسرم گفتم در چهار دیواری خانه، خودمان را محبوس کرده ایم و از دیدن این همه زیبایی محروم...فکر میکنیم دنیا همان است ...اینقدر کوچک و نازیبا و یکنواخت ....از خانه که در می آییم و به طبیعت نگاه میکنیم، تازه زیباییهای دنیا را میبینیم و حس میکنیم .
به یاد این حدیث افتادم که: انسانها خوابند وقتی بمیرند بیدار میشوند.....چون با مرگ انگار که از خانه این دنیا بیرون میرویم و چشممان به عالم بزرگ دیگری به نام آخرت باز میشود و میتوانیم تازه زیباییهای خلقت را ببینیم.....هر چند ممکن است عذابهای زیادی در انتظارمان باشد ولی درست مثل نوزادی هستیم که از رحم تنگ و تاریک مادرش بیرون میاید.... شاید در این دنیا با مشکلات بزرگ و کوچک زیادی مواجه شود و حتی زجر آور ولی هیچ وقت حاضر نیست دنیا را با رحم مادرش عوض کند.
خوشا روزی که از قفس جسممان رها شویم و روحمان را در آسمان بیکران هستی پرواز دهیم.