گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

دعای وحشتناک نکنیم!

خاطرم هست چندین سال پیش در دوران کارورزی ام مراجع جوانی داشتم که مبتلا به بیماری اسکلرودرمی بود.این بیماری اعضای مختلف بدن مثل پوست ,مفاصل و حتی بافت های درونی بدن را درگیر میکند ,پیشرونده است ومعمولا درمان قطعی ندارد و تاپایان عمر بیمار باید داروهای زیادی برای جلوگیری از کم شدن  آب بدن و خشک و سفت نشدن پوست ومفاصلش مصرف کند.ظاهر این افراد هم به مرور تغییر میکند ,بسیار لاغر میشوند و پوستشان براق و خشک و قرمز میشود و مفاصل دستشان خمیده وسفت  میشود.  

 

ماه رمضان بود و یک روز این دختر جوان از من پرسید روزه هستی؟گفتم :آره....گفت :خوش به حالت ....و ادامه داد دقت کردی بعصی از وقت ها و زمان های خاصی هست که هر دعایی بکنی مستجاب میشود و خدا زود حاجتمون رو میده ...گفتم :آره...گفت:چند سال پیش  یک روز ماه رمضان که از روزه گرفتن خسته شده بودم از ته دل دعا کردم ای کاش به یک بیماری مبتلا شوم که هیچ وقت تا اخر عمرم مجبور نشم روزه بگیرم..!!!!!چند ماه بعد متوجه شدم به این بیماری مبتلا شده ام والان حاضرم خوب شوم و تمام عمرم را روزه بگیرم!!!. 

 

در این ماه عزیز برای تمام بیماران خصوصا کسانی  که حسرت یک روز روزه گرفتن بردلشان مانده دعا کنیم.  

اگر شیاطین در غل و زنجیرند پس چرا.....؟

 

چند روز پیش نزدیک افطار برای  انجام کاری به خیابان رفتم  متأسفانه در تهران بر خلاف  

 

شهرستانها روزه خواران حتی حرمت این ماه راهم کمتر نگه میدارند ..... بی توجه سیگار  

 

میکشند... آب مبوه میخورند ... 

 

ودر بعضی از معابر شاید شک کنی به این که ماه رمضان است!! و یا این که اینجا 

 

یک شهر در یک کشور اسلامیست!!! 

 

 درظاهر و سر و شکل بعضی از مردم هم اثری از روزه, گرسنگی,تشنگی و ضعف دیده نمی شد  

 

در حالی که من از ترس این که ضعف بر من غالب شود آرام راه میرفتم ... 

 

با خودم گفتم یا من آدم بسیار ضعیف و  کم طاقتی هستم یا این کسانی که من میبینم روزه نیستند!...  

 

پس این که میگویند دراین ماه شیاطین در غل وزنجیرند  یعنی چه؟... 

 

امروز پاسخ سؤالم را از برنامه سمت خدا گرفتم.استاد میرباقری فرمودند:  

 

("ماه مبارک رمضان مانند قرآن و حرم اهل بیت است هر کس وارد محیط آنها  شود از آن به حد ظرفیت  

 

خودش بهره میگیرد ....عده ای مانند ما از ظاهر آنها و  به تبع آن ازبرکات ظاهریشان استفاده میبرند 

 

 وعده ای از برکات باطنیشان بهره مند میشوند......

 

 هر کس قران را بخواند  به او معرفتی اضافه ویا از او رذیله ای کاسته میشود واین بستگی به میزان 

 

 توجه و حضورش دارد.....برخی از افراد خودشان را از چندین ماه قبل از ورود به ماه رمضان  

 

آماده و روز شماری  میکنند .  مسلماً حال آنها با کسانی  که برای تمام شدنش روز شماری میکنند تفاوت میکند..... 

 

غل و زنجیر برای کسانی بسته  میشود که وارد این ماه  میشوند. اگر دیدید به راحتی گناه میکنیم چون هنوز وارد این  

 

ماه نشده ایم . 

 

یکی از برکات این ماه همین است که شبها به راحتی بیدار میمانیم .... روز های طولانی و گرم  

 

میتوانیم روزه بگیریم..... عبادت کردن ,دعا  و قرآن خواندن برایمان آسان است و..." )

 

 وقتی کمی با خودم فکر کردم دیدم درست است ...در غیر از این ماه اگر چند ساعتی ناهارم دیر میشد با وجودی که  

 

صبحانه مفصّْل میخوردم  دست و پایم شروع به لرزیدن میکرد .....دختر ده ساله  ام که چثه ی ظریفی دارد 

 

  توان عجیبی در روزه  گرفتن دارد....اکثر ما که در طول سال به ندرت روزی چند صفحه  

 

 قرآن میخوانیم  در این ماه معمولا قرآن را ختم  میکنیم و این  نیست مگر به سبب برکات این ماه شریف و بسته   

شدن غل وزنجیرشیاطین.   

 

  

ای کاش مسلمان نبودم.!!......

ما آدم ها در زندگی در شرایط مختلف به حال بعضی ها غبطه میخوریم . 

 

گاهی به ثروت بعضی ها  ......گاهی به اخلاق بعضی ها......گاهی به آرامش زندگی  

 

بعضی ها .....گاهی به توفیقات بعضی ها... 

 

نمی دانم شما چقدر به حال مردم غبطه میخورید وچرا؟ 

 

من تقریبا هر سال ماه رمضان که میشود به حال بعضی ها غبطه میخورم .... 

 

به حال کسانی که در کشور های پیشرفته در شرایط مالی و اجتماعی فوق العاده  

 

زندگی میکنند و مسلمان نیستند یعنی  مسلمان به دنیا نیامده اند و تا سنین جوانی  

 

به دین وآیین پدر ومادرانشان هستند وناگهان تحولی در زندگی شان رخ  میدهد  

 

 و به تمام آسایش و رفاه و راحتی زندگی شان که ما عمری به دنبال آنها هستیم  

 

پشت میکنند ومسلمان میشوند. 

 

 برای این که دینشان اسلام شود  تاوان سنگینی میپردازند اقوام و دوستانشان  

 

را از دست میدهند ......زندگی مرفه شان  را رها کرده گاهی به ایران که بعضی 

 

 از ما از آن گریزانیم هجرت میکنند  .....و اعمال و عباداتی که برای ما عادت شده 

 

وباکسالت وخستگی انجام میدهیم با شور ونشاط غیر قابل توصیفی انجام میدهند.. 

 

من یک بار از نزدیک شاهد نماز  خواندن یکی از آنها بودم جوانی که تمام زندگی اش 

 

  رادر سوسیس گذرانده بود ....به گونه ای دستهایش را بلند کرده بود و قنوت می خواند که 

 

 انگار خودش  را در آغوش خدا میدید .... بادیدن نماز او اشک های من بی اختیار میریخت ... 

  

نمی دانم شاید این افراد مصداق بارز این آیه اند که خداوند هر کس را که بخواهد هدایت  

 

میکند....البته حتما در زندگی آنها نقاط عطفی وجود داشته است که مشمول این عنایت 

 

 حضرت حق شده اند. 

 

 همیشه با  خودم میگویم ای کاش من هم مسلمان به دنیا نمی آمدم  

 

....شاید توفیق حاصل میشد ومن هم مسلمان میشدم در این صورت حتما نماز خواندن  

 

و روزه گرفتن وسایر عبادتها برایم  رنگ وبوی دیگری  داشت.  

  

دارندگی وبرازندگی.....

در ادبیات ما ضرب المثل های زیادی وجود دارد ولی من به شخصه  بعضی از آنهارا قبول ندارم و سعی میکنم استفاده هم نکنم....نمونه اش "دارندگی و برازندگی"... 

 

یعنی اگر پولت از پارو بالا میرود پس باید  آنقدر بخوری که خفه شوی ؟....و یا در تابستان آنقدر خانه ات را خنک کنی که سرمابخوری ؟.....و یادر زمستان آنقدر گرم کنی که گرمازده شوی ؟......درست مثل بعضی از آدمهای پولدار تازه به دوران رسیده که در شرایطی که بعضی ها به خواستگاران دخترهایشان جواب رد میدهند چون نمی توانند برایشان جهیزیه تهیه کنند آنها برای دخترشان از هر وسیله ای دوتا میخرند چون داماد پولدارتر از خودشان خانه اش دو طبقه است یعنی اگر سه طبقه بود سه تا یخچال و سه تا گاز و جارو برقی و.....جهاز میدادند؟!!!!!! 

 

در شرایطی که بعضی از پسران جوانمان از خیر ازدواج میگذرند چون نمی توانند از پس خرید طلا و خانه وسایر مخارج عروسی برآیند..... مهریه ها و مراسم پر هزینه و ریخت وپاش های احمقانه ی بعضی از آدم های متموّل گوش  فلک را پر میکند......وای که حالم از این همه خودنمایی و دورویی و الکی خوش بودن به هم میخورد.... 

 

چند روز پیش حرف یکی از همین آدمهای پولدار بود که نزدیک یک میلیارد مهر عروسش کرده و چند میلیون طلا و جواهرات برایش خریده اند !!!من با چشمهای خودم دیدم و شنیدم که یکی از همسایگان بی بضاعت ما از ته دل آهی کشید و گفت طفلک نوه من دو سال است که عروسش را عقد کرده وهنوز به جز یک حلقه نتوانسته برای او طلای دیگری بخرد و پول ندارد تا خانه ای اجاره کند وعروسش راببرد......وای که باید از این آه ها ترسید...... 

 

حرف من این نیست که آدم های پولدار نباید خرج کنند یا باید پولشان را بین مردم تقسیم کنند حرفم این است که آنقدر ریخت وپاش نکنند که کسی در گوشه ای "آه " بکشد و یا بعضیها  مثل من حالشان به هم بخورد.....   

 

آنجایی دلم میسوزد که بعضی ازآنها آدمهای به ظاهر باایمان وخیّری هم هستند....مدرسه هم میسازند....نذری هم میدهند.....روضه هم میگیرند......هر سال حجّشان هم لنگ نمی شود.... 

 

نمی دانم شما هم تا کنون از این آدم ها در اطرافتان دیده اید؟....با دیدنشان چه حسی به شما دست میدهد؟..یا به یاد چه ضرب المثلی می افتید؟...."دارندگی وبرازندگی"؟....یا"هر که بامش بیش برفش بیش تر".؟...و یا"جوجه را آخر پاییز میشمارند"؟....برای من این ضرب المثل تداعی میشود : 

 

"چرا عاقل !! کند کاری که باز آرد پشیمانی؟؟"    

   

 

 

به دنبال نخود سیاه.....

نمی دانم تا کنون کسی شما را به دنبال نخود سیاه فرستاده است .....خاطرم هست دختر بچه چهار پنج ساله ای بودم.....خانه مان نزدیک مغازه ی نانوایی پدرم بود.....گاهی اوقات که مادرم از دست شیطنت هایم خسته میشد مرا به دنبال نخود سیاه میفرستاد مغازه نانوایی پدرم.....من هم خوشحال از این که کاری به من سپرده اند می رفتم و به پدرم میگفتم مادر گفته نخود سیاه بده .....پدرم مرا بغل میکرد و می نشاندم  روی تختگاه مغازه  که از زمین یکی دو متر فاصله داشت و نمی توانستم از آن پایین بیایم ......گاهی مورد تفقد مشتریان قرار میگرفتم وگاهی از خستگی همانجا خوابم میبرد ....از شدت گرما عرق میکردم و گونه هایم سرخ میشد وبالاخره طاقتم تاق می شد و گریه ام میگرفت که چرا زودتر نخود سیاه را نمیدهد تا بروم .....پدرم که متوجه بی قراری ام میشد دست خالی مرا راهی خانه  میکرد ...چند بار که این کار تکرار شد  فهمیدم نخود سیاه چیست و دیگر حاضر نبودم برای گرفتنش پیش پدرم بروم... 

الان که نزدیک سی سال از آن زمان میگذرد آرزو میکنم ای کاش پدرم زنده بود و نانوایی داشت و من چهار ساله بودم و هر روز به بهانه ی گرفتن نخود سیاه میرفتم مغازه اش و او مرا می نشاند و من ساعتها مینشستم و او را نگاه میکردم .... دیگر از گرمای مغازه اش خسته نمی شدم .....دیگر عرق ریختن برایم غیر قابل تحمل نبود..... 

ای کاش آن زمان که کودک بودم به اندازه الان قدر آن لحظات را میدانستم .....قدر در کنار پدر بودن را ....قدر مغازه ی نانوایی اش را ....قدر نان حلال در آوردن را ...قدر به دنبال نخود سیاه رفتن را......      

گلی در کویر2

نیمه شعبان دیگری گذشت ...جمعه هم بود ولی  باز هم نیامدی..... 

 

خسته شدیم از این همه انتظار..... 

خسته شدیم از این همه سرگردانی.... 

خسته شدیم ازدیدن اینهمه جنایت در گوشه گوشه دنیا..... 

خسته شدیم ازدیدن این همه حرام خواری....ربا ...رشوه ..... 

خسته شدیم ازاین همه دروغ .....ریا.....افترا...... 

خسته شدیم از این که می بینیم برادر به برادر رحم نمی کند.... 

خسته شدیم از این که می بینیم آنان که ادعای ادب و فرهنگ دارند به هم توهین میکنند..... 

خسته شدیم از دیدن این همه  مدعیان منتظری که هیچکدام در انتظار تو نیستند.... 

خسته شدیم از تربیت کودکانمان که از دستمان خارج شده...... 

 

میدانیم دعای عهدمان را خواب آلوده می خوانیم...... 

میدانیم معنای دعای ندبه را نمی فهمیم..... 

میدانیم دعای فرج لقلقه ی زبانمان شده.....  

میدانیم که علت دیر آمدنت خودمانیم  و با تمام وقاحت روز میلادت رابدون حضورت جشن میگیریم...... 

  

ولی میدانی که جز خودت هیچ کس نمی تواند به کارمان سامان دهد.....   

.......میدانی که دیگر نمیتوانیم به شبهات جوانانمان پاسخ دهیم.... 

......میدانی اگر دیر بیایی ما نیز مثل خیلی ها دینمان را بر باد میدهیم ..... 

 

 میدانیم که  صبرت زیاد است.....ولی میدانی که ما صبرمان کم است و اگر دیر بیایی ممکن است تمام شود........  

  

میدانیم که میدانی منتظرت نیستیم و ته ته قلبمان آرزو میکنیم که این انتظار تمام نشود  تا نکند برنامه های  مزخرف زندگیمان به هم بریزد.....  

 

 ولی با همه ی این ها بیا ....  

بیا تا ما زنده ایم بیا .....بیا تا ببینیم چگونه مظلومان حکومت میکنند....... 

بیا تا ببینیم چگونه انتقام این همه بیداد گرفته میشود......  

بیا تا ببینیم حال آنها که خون ریختن وخون خوردن برایشان تفریح است چگونه خواهد بود.....  

بیا تا طعم عدالت و محبت  واقعی را بچشیم......   

بیا اگر چه ما منتظرت نیستیم ولی خسته و سرگردانیم.......پس زودتر بیا..... 

بیا ودر کویر قلبمان گل کن..... 

   

بیدگل یا تهران؟...مسأله این است!

بنده به عنوان کسی که حدود بیست سال در بیدگل  وتقریبا با احتساب دوران دانشجویی ام پانزده سال در تهران زندگی کرده ام تا حدودی به تفاوت زندگی در این دو شهر پی برده ام. 

 

معمولا آدم هایی که عاشق طبیعت هستند و آرامش در زندگی را به هر چیزی ترجیح می دهند مانند خود من  

باید انگیزه ی قوی داشته باشند تا بتوانند در تهران زندگی کنند وگرنه حتما در آینده ای نه چندان دور دچار مشکلات روحی و روانی  میشوند.البته خیلی ها نیز سعی می کنند به مرور خودشان را تغییر دهند یا به اصطلاح آداپته کنند. 

 

تهران و شاید خیلی از شهرهای بزرگ دیگر به درد آدم های عاشق پیشرفت وتکنولوژی,عشق کار وخرید,وتاحدودی آدم های آب زیرکاه و درونگراکه دوست  ندارند کسی سر از کارشان در بیاورد میخورد. 

 

در این شهر بزرگ وبی در وپیکر که موشهای درون جوی خیابان هایش اندازه ی گربه های بیدگل هستند همسایه از حال همسایه خبر ندارد.شاید ماه ها بگذرد و به بهانه ای با یکی از همسایه هایت گپ وگفتی بزنی واسم و فامیلش را بفهمی  

آن هم همسایه های داخل آپارتمانت نه بیرون.  

 

خاطرم هست یکی از اساتید دانشگاهم که در آپارتمانی در بالا شهرتهران زندگی میکرد تعریف میکرد در همسایگی شان پیرزنی زندگی میکرده که چند روزی از واحدش بوی تعفن می آمده و پس از پیگیری متوجه شدند که چندین روز است که مرده و کسی از حال و روزش خبر دار نشده. 

 

در صورتی که در بیدگل کافی است خروس خانه ات بمیرد هفتاد محل آن طرفتر میفهمند و برای عرض تسلیت به خانه ات می آیند.....   . وهنوز هم هستند خانه هایی که از صبح  

علی الطلوع بعد از آب وجاروی کوچه  تا پاسی از شب در خانه شان باز است و هر کسی که رد میشود به یک بهانه در آن  سرک میکشد 

 و احوال  صاحبان آن را میپرسد البته گاهی هم به غیبت و غیره میگذرد و در این بین دختر پسرهای زیادی را هم بهم میرسانند .   

 

از وصلت گفتیم  اگر کسی در بیدگل به خواستگاری دختری آمد تا هفت پشت طرف را می شناسند که  چه کاره بوده  ولی ازدواج  کردن در تهران یک ریسک است.طرف ازدواج میکند و پس از مرگش متوجه میشوند که چند سر عایله در گوشه و کنار شهر داشته که برای گرفتن حق و حقوقشان بر سر جنازه حاضر میشوند ولی در بیدگل کافی است درچند خیابان آن طرفتر از سر خیرخواهی!!! سراغ زن بیوه  ای را بگیری به خانه نرسیده عیالت  بابرادرهایش دم در منتظر ایستاده اند البته به جز کسانی  گه خیلی زبل و  دغل و...... هستند که تعدادشان در بیدگل انگشت شمار است. 

 

در تهران تعداد مردان بی غیرت دور از جناب شما خیلی بیشتر از بیدگل است وآن را از سر و وضع پوشش و ظاهرخانم ها 

میتوان فهمید. گاهی در بعضی از مکان ها یا خیابانها خجالت میکشی فرزند نوجوانت راهمراهت ببری... به گمانت به محله عشاق در شانزه لیزه ی پاریس آمده ای!!....

 

از آب وهوایش هم که دیگر همه خبر دارند .در تهران هر روز باید وسایل خانه ات را گردگیری کنی در بیدگل هم همینطور با این تفاوت که روی وسایل خانه ات لایه ای از گرد وخاک است ولی در تهران بایدلایه ای از دود چرب وسیاه را پاک کنی.....  با خودم میگویم ریه هایمان بعد از چند سال در تهران تصفیه خانه ای می شوند برای خودشان!!  

 

از ترافیکش هم بهتر است چیزی نگویم که هرکس یک بار گرفتارش شده باشد وطعم آن را چشیده باشد میداند من چه می گویم . شنیده اید میگویند: ؛طرف دلش آمد توی حلقش؛آین دقیقا همان حسی است که پشت ترافیک دارید.

 

بعضی ها عاشق آب تهرانند . باید بگویم این آب ,آن آب بیست سال پیش نیست شاید املاح ونمکش کمتر از آب بیدگل باشد  ولی آلودگی های میکروبی اش که در تحقیقات هم ثابت شده است  قابل مقایسه نیست.... 

 

از هر چه بگذریم از  آلودگی های صوتی تهران نمی توان گذشت .  کله سحر معمولا باهمنوازی انواع بوقهای ماشینها وموتورهای مختلف که در خواب و بیداری به گمانت در وسط خیابان خوابیده ای سراسیمه با چشم های گرد بیدار میشوی ...

 که هر چه از روز میگذرد به این صداها عادت میکنی .....ودر شب هراز گاهی با سر وصدای ناشی از رفت وآمد ماشین های سنگین که در روز حق تردد ندارند و در ساختمانهای در حال ساخت کار میکنند  دچار شوک میشوی.

 

 ولی حتما همه کسانی که در بیدگل زندگی کرده اند  

این سخن مرا تایید میکنند ....دم دمای صبح  باهم خوانی خروسهای محل که انگار هر روز مأمورند همه را از خواب  

بیدار کنند و کسی از قلم نیفتد خواب از سرت میپرد....... و بعدازآن نمازت را با قو قوهای لب دیوار که انگار آنها 

 هم مشغول مناجات هستند  میخوانی .....وبعداز آن با صدای جیک جیک گنجشگها در لا به لای درختان که انگاردر حال اجرای سرود  صبحگاه مدرسه شان هستند صبحانه میخوری......  وای که این آهنگ ها  زیباترین ملودی دنیاست که هیچ کس نمی تواند لذت شنیدن آنرا توصیف کند.  

 

با همه ی این توصیفات هستند کسانی که عاشق تهرانند  چون در آنجا کار است از هر نوع  و همه پول پارو میکنند!!!!!!.....چون در آنجا زندگی در تمام بیست وچهار ساعت شبانه روز جریان دارد......و همیشه در طول سال در گرمای طاقت فرسای تابستان ویا برف وبوران زمستان خیابان ها  تا پاسی از شب مملو از آدم و ماشین هستند..و خیلی ها عاشق این پویایی و سر زندگی تهران هستند..و نمی توانند سکوت و شاید یه زعم آنها دلمرگی شهرهای کوچکی چون بیدگل را تحمل کنند. 

  

و  کسانی هستند مانند ما که با همه ی جذابیت های تهران روز شماری میکنند تا به شهرشان "بیدگل" برگردند.تا در آنجا اکسیژن خالص استنشاق کنند وبا صدای خروسها وقوقوها و کنجشک ها صبح کنند واردیبهشت در دشتهای اطراف بیدگل 

توت بخورند....وسمبک بروند وهندوانه بخورند.....از در نیمه باز خانه ی همسایه شان وارد شوند و برای برادر زاده شان  دنبال دختر بگردند....  

 

با این توصیفات شما زندگی در تهران را ترجیح میدهید به بیدگل؟ 

طوفان تهران...

چشمتان روز بد نبیند دیروز در تهران طوفانی به پا شد که تا کنون چنین چیزی ندیده بودم . 

واقعا بلای آسمانی که می گویند همین بود.در یک آن زمین و زمان زیر و رو شد.  

آسمان به رنگ قهوه ای  تیره درآمد.همه چیز به هم کوبیده میشد.تصور میکردی 

زمین و آسمان در حال مخلوط شدن هستند. 

دخترم میگفت شاید قیامت شده است.من که مات و مبهوت مانده بودم ....هر چه در و  

پنجره بود بستم  وبی اختیار وضو گرفتم تا نماز آیات بخوانم شاید کمی آرام شوم. 

 اگرچه خیلی ها این را فقط یک حادثه طبیعی میدانندولی 

من اعتقاد دیگری دارم..... شاید فکر کنید آدم خرافاتی  هستم ولی به نظرم یا  

در گوشه ای کسی مرتکب گناه بزرگ و نابخشودنی شده که این چنین  حال زمین و زمان بهم  

خورده است و یاشخص مهم و عزیزی در حال جان کندن و رحلت کردن از دنیاست 

که زمین حالش خراب است  البته این اعتقاد را در مورد سایر حوادث طبیعی   

مانند خسوف و کسوف نیز دارم هرچند ازنظر علمی علت خیلی از آنها اثبات شده و 

قابل پیش بینی است . 

خلاصه این که دیروزبه چشم خودمان ذره ای از حوادث  هولناک قیامت را دیدیم و درک کردیم..

   

جشن تولد وبلاگمون....

سلام امروز دقیقا یک سال از راه اندازی  وبلاگمان میگذرد. 

اوایل فکر میکردم چیزی برای نوشتن نخواهم داشت ولی الان خیلی چیز ها برای  نوشتن دارم ولی فرصت جمع وجور کردن وسازماندهی آنها را ندارم . 

هرچند شاید مطالبم چندان ارزش خواندن نداشته باشند وبه دردکسی نخورد و  خیلی هم خواننده نداشته باشم  ولی برای پر کردن اوقات بی کاری خودم  وخالی  کردن ذهنیاتم خیلی مؤثر است.  

قبلا هر چه در ذهن داشتم روی کاغذ مینوشتم ولی الان به جز برخی از آنها که  خصوصی تر هستندبقیه را در اینجا می نویسم. 

 

وبلاگ نویسی هم عالمی دارد برای خودش. 

معمولا ما خانم های متأهل وبچه دار،نمی توانیم خیلی به روز بنویسیم . 

بنده خودم به شخصه گاهی آنقدر درنوشتن  و یاخواندن 

وبلاگهای دوستان غرق میشوم که نزدیک ظهر یادم  می افتد هنوز ناهار بچه  های معصومم را آماده نکرده ام.البته این از معایب مادر نویسنده داشتن است.!!! 

(و این همان  عارضه ی توهم نویسندگی است که معمولا برخی از وبلاگ نویسان  دچار آن میشوند خصوصا خانم ها...... ) و خدا به من رحم کرده که همسرم  نااهل نمی آید خانه وگرنه حتما تا کنون تکلیفم را مشخص کرده بود!..... 

 

با گشت  و گذار در وبلاگهای آدم های مختلف چیزهای زیادی  دستگیرت میشود. 

 

بعضی ها سعی میکنند مطالب جالبی که در سایت های مختلف پیدا میکنند در وبلاگشان بیاورند اعم از علمی ,فرهنگی ,ورزشی ,هنری و اگر  سیاسی واجتماعی بود نقدی هم از خودشان به آن اضافه میکنند . 

 

برخی بیشتر برای دلشان مینویسند و مطالبشان شامل شعر ,داستان های حکمت آموز و یا خاطرات تلخ وشیرین زندگی شان است. 

 

وبلاگ بعضی ها هم نوعی تبلیغ از نویسنده های آناست ,  هنرها و مهارت ها و یا  تجربیات علمی  و یا عملی  خودشان را در اختیار دیگران قرار میدهند. 

 

دراین بین کسانی  هم هستند که فقط برای برقرای ارتباط با دیگران مینویسند, 

دوست دارند بنویسند که نوشته باشند ...که خوانده شوند.... که دیده شوند....  

تفاوت نمیکند که چه باشد حتی چرت وپرت های بی سر و ته..... 

 

وبلاگ بعضی ها هم مخلوطی از آنهاست  و آش شله قلم کاری است برای خودش..... 

نمیدانم خورده اید یا نه این آش در تهران خیلی طرفدار دارد.ولی به مذاق  بعضی ها هم خوش نمی آید  چون درآن هر چیزی پیدا میشود ....از انواع بنشن  گرفته تا گوشت و سبزی و غیره...... درست مثل وبلاگ بعضی ها!!!! 

  

که البته هیچ کدام از اینها به خودی خود  بد نیست.و هر کدام محاسن ومعایبی  دارند. که بنده به سبب تجربه کمی که در این زمینه دارم به خودم اجازه نمیدهم بیشتراز این اظهار نظر کنم..... وتوضیح بیشتر آن بر عهده کسانی  است که در این عرصه تجربیات علمی و عملی بیشتری دارند.  

فقط تنها چیزی که فهمیده ام این است که وبلاگ هر کسی میتواند تا حدودی  شخصیت  یا بهتر بگویم طرز تفکر نویسنده ی آن را  نشان دهد.  

و یکی از محاسن وبلاگ نویسی این است که روحیه ی نقد پذیری افراد را بالا می برد.