گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.
گلی در کویر

گلی در کویر

به انتظار روییدن گلی در کویر قلبمان.

بخندیم یا گریه کنیم؟

قدیمتر ها مخصوصا روضه خوانها و مداح ها می گفتند "گریه"  بر هر درد بی درمان دواست.... 

امروزی ها خصوصا روانشناسها معتقدند "خنده" بر هر درد بی درمان  دواست!!!!  

......و خیلی از ما تکلیفمان را نمی دانیم وقتی درد بی درمان میگیریم باید بخندیم یا گریه کنیم تا دردمان درمان شود.  

تجربه شخصی من میگوید خنده وخندیدن برای سلامتی جسم انسان مفید است و گریه و گریه کردن برای سلامتی روح و روان انسان بسیارمؤثر است.  

انسانهای خوش اخلاق و خنده رو کمتر به بیماری های جسمی مبتلا میشوند و یا اگر هم دچار بیماری شوند خیلی زود بهبود می یابند. و تحقیقات علمی نشان داده که خنده تأثیر مستقیم در سلامتی گردش خون ,سیستم قلبی ,عروقی ,تنفسی و حتی پوست دارد.

در عوض بسیاری از کسانی که به بیماری های روحی و روانی مبتلا میشوند کسانی هستند که به سختی اشکشان در می آید چون نمی توانند به راحتی خودشان راتخلیه کنند و به قول معروف به درونشان میریزند و این سبب ایجاد مشکلات متنوع روحی و روانی در آنها میشود. و تحقیقات علمی ثابت کرده است که گریه کردن تأثیر مستقیم بر ترشح هورمون های مختلف در بدن دارد. و به هم خوردن تعادل هورمون های بدن سبب ایجاد بیماریهای روانی مانند افسردگی ,وسواس ,اسکیزوفرنی و ... میشود.

و نکته دیگراینکه سعی کنیم در جمع و با دوستانمان بخندیم ولی در عوض بهتر است در تنهایی گریه کنیم تا بتوانیم به راحتی خودمان را خالی کنیم . 

و شاید با توجه به این نکات بتوانیم به این نتیجه برسیم که خنده و گریه هر دو برای سلامتی لازم اند و باید بین آنها توازنی ایجاد کنیم تا کمتر به بیماری های جسمی ,روانی و حتی روحی مبتلا  شویم .  

این که روح و روان دو مقوله جدا هستند خود بحث دیگری است که فقط به طور اجمال میتوان گفت "روح" به اخلاق و رفتار انسان مربوط میشود و در صورتی که در این زمینه دچار لغزش شدیم با گریه و انابه میتوانیم بیماری روحی خودرا درمان کنیم ولا غیر...

البته این بیشتر در مورد درد هایی است که قابل درمان است نه درد بی درمان !!!که شاعر میفر ماید " درد بی درمان علاجش آتش است" که این خود موضوع قابل بحث دیگری است که اکنون مجالش نیست.  

وای چقدر بحث جدی و فلسفی شد !!!!!  

 

انسان موجودی عجیب.....

گاهی دلم میگیرد ولی نمیدانم برای چه  ؟ 

گاهی دلتنگم ولی نمیدانم برای  چه کسی یا چه چیزی؟

گاهی عصبانی هستم ولی نمی دانم از دست دیگران است یا از دست خودم!  

گاهی  غمگین و ناراحتم ولی نمی دانم علتش چیست؟  

گاهی خوشحال و سرزنده ا م ولی نمی دانم برای چه؟

گاهی دلم میخواهد به زمین و زمان بد بگویم و نمی توانم آدم خوبی باشم ولی نمی دانم چرا؟ 

گاهی کارهای خوبی انجام میدهم ولی از ته دل راضی و خوشحال نیستم . 

گاهی کار بدی انجام  میدهم ولی از ته دل ناراحتم و پشیمان . 

گاهی از انجام کار نادرستی توبه میکنم ولی هنوز لذت انجام  آن را در دلم حس میکنم .  

گاهی احساس میکنم خوشبخت ترین آدم دنیا هستم چون همه چیز دارم . 

گاهی حس میکنم بدبخت ترین موجود هستم چون نمی توانم از داشته هایم لذت ببرم.  

گاهی همه را دوست دارم ودلم میخواهد به همه محبت کنم. 

گاهی از همه متنفرم و فکر میکنم همه میخواهند از محبت های من سوء استفاده کنند. 

گاهی در بین جمع دوستانم هستم و با همه میخندم ولی تنهایم و در دلم غم سنگینی احساس میکنم. 

گاهی دلم میخواهد میتوانستم سربه کوه و بیابان بگذارم و به دوراز هیاهوی شهر و مردم ساعتها با سکوت همنشین شوم.  

..... وبا هم اینها میفهمم که انسان چه موجود عجیب وپیچیده ایست که هیچ چیزدر مورد خودش  نمی داند.

 

دلم برایش تنگ میشود...

امروز اول مهر است. 

همیشه روز اول مهردلم تنگ میشود برای مدرسه .....برای زنگ تفریح .....برای دوستان و هم کلاسی های دوران بچگی ام....برای بازی گوشی های راه مدرسه......برای تک تک معلم هایم...... برای روزهای امتحان......

 

نمی دانم چرا از دوران تحصیلم هیچ خاطره ای ندارم که  برای دیگران تعریف کنم حتی اولین روز مدرسه رفتنم را به یاد ندارم فقط میدانم تمام آن دوران را دوست داشتم و در لحظه لحظه هایش زندگی میکردم و بزرگ میشدم و لذت میبردم حتی هیچ خاطره بدی از آن دوران ندارم شاید برای  این است که تمامش برایم به سرعت باد گذشت..... 

 

دوران مدرسه برایم بسیار پربار بود همیشه شاگرد اول بودم ...همیشه مبصر بودم.... همیشه برای صبحگاه برنامه داشتم ...همیشه در مراسم و جشن ها مجری بودم ......سوگلی مدیر و معلم هایم بودم به طوریکه هنوز هم با گذشت  حدود سی سال اگر یکی از آنها را ببینم مرا میشناسند و حتی نام کوچکم را به خاطر دارند....دست یکایکشان را از دور می بوسم و برایشان آرزوی سلامتی میکنم. 

 

گاهی دلم میخواهد میتوانستم به آن دوران برگردم ...آن روزها مدارس ما دو شیف بود ...ظهر که برمیگشتیم خانه ناهار میخوردیم و کتابهایمان را با دروس عصر عوض میکردیم و دوباره میرفتیم مدرسه... 

خاطرم هست گاهی  عصر ها که از مدرسه برمیگشتم از مغازه نانوایی پدرم  که در چند قدمی خانه مان بود دو سه تا نان میگرفتم که از شدت داغی تا خانه دست به  دست می کردم و لی  نصفشان را میخوردم....گاهی دلم برای عطر و طعم آن نانها که خستگی را از تنم در میکرد تنگ میشود.

  

خوشحال بودم که دختر شاطر هستم وبی نوبت به من نان می دهند. 

 ای کاش هنوز هم دخترک کوچکی بودم که به مدرسه می رفتم ...ای کاش پدرم زنده بود و  نانوایی داشت و من هر روزعصر بی نوبت از او نان میگرفتم  وداغ داغ تا خانه میخوردم ...ای کاش میتوانستیم لحظاتی از زندگی مان را برای همیشه با خود همراه داشتیم.....ای کاش قدر آن روزها را می دانستیم.....

"منِ او"

یکی ازلذت بخش ترین کارهای دنیا برای من خواندن و نوشتن است. موقعی که غمگینم و یا از کسی دلخورم مینویسم تا دلخوریهایم کم شود  و یا در حقیقت از دلم به روی کاغذ منتقل میکنم تا ذهنم کمتر درگیر باشد . 

موقعی که خوشحالم مینویسم از خاطراتم ویا از تجربه های مفیدم و اگر قابل خواندن و استفاده برای دیگران بود در وبلاگمان درج میکنم. 

برای خواندن ,بیشتر ,کتابهای زندگی بزرگان ویا کتابهای علمی و مستند را انتخاب میکنم  وکتابهای تاریخی و خاطرات شخصیت ها هم برایم جذاب است و کمتر به خواندن رمان و داستانهای تخیلی علاقه دارم .ولی یکبار به طور اتفاقی  با کتاب "من او" ی رضا امیرخانی آشنا شدم و اولین  کتاب رمان  زندگی ام را شروع به خواندن کردم .آنقدرجذاب و زیبا بود هم از نظر داستان و ماجرا و هم از نظر قلم و ادبیات که در عرض چند روز این کتاب ششصد  صفحه ای  را من, که هیچ علاقه ای به خواندن رمان نداشتم تمام کردم و آنقدر در داستان و شخصیتهای آن غرق شده بودم که شبها خوابشان را می دیدم . 

از ویژگی های این کتاب این است که  وقتی به نیمه کتاب  میرسی هنوز چیزی از آن سر در نمی آوری و نویسنده قدم به قدم و در هر فصل نکته ای برایت روشن میکند و در پایان داستان دچار شوک میشوی  به طوری که دوست داری یکبار دیگر کتاب را از اول تا آخریک نفس بخوانی تا طعم زیبایی قلم و اندیشه نویسنده را مزه مزه کنی و  بادقت بچشی .  

خلاقیت در بیان داستان که یکبار از زبان نویسنده و یک بار از زبان شخصیت اصلی داستان ,قصه تعریف میشود از ویژگی های منحصر به فرد این کتاب است.که خواندنش را به همه مخصوصا کسانیکه علاقه ای به خواندن رمان ندارند پیشنهاد میکنم.  

 

آنقدر از خواندن این کتاب لذت بردم که به دنبال آثار دیگر امیر خانی رفتم کتابهای دیگرش به زیبایی این اثر نبودند ولی کتاب "قیدار"ش هم داستان زیبایی را آفریده بود که خواندنش خالی از لطف نیست .  

شاید ویژگی مشترک  تمام کتابهای امیر خانی این باشد که نامهای پر مفهوم و در نظر اول نا مأنوسی برایشان انتخاب میکند که خواننده برای خریدن آن جذب میشود.   

کفش های نوی دخترم...

مدتی پیش برای دختر سه ساله ام یک جفت کفش نو خریدم.آنقدر ذوق کرد و خوشحال شد که قابل وصف نیست .هر کس به خانه مان می آمد به او نشان می داد. در اتاق هم دایم  آنها را می پوشید و در نمی آورد حتی شبها هم با کفش هایش می خوابید.ولی وقتی خوابش می برد از پایش در می آوردم .وقتی صیح  بیدار میشد  اول سراغ کفش هایش را میگرفت.حاضر نبود بیرون از خانه بپوشد چون می ترسید کثیف شود.   

بالاخره یک روز دختر بزرگم راضی اش کرد تا موقع بیرون رفتن از خانه کفش های نواش را بپوشد .در کوچه به جای این که به جلویش نگاه کند تمام حواسش به کفش هایش بود .چشمتان روز بد نبیند بعد از این که  ازچند کوچه گذشتیم ناگهان مانند ابر بهاری شروع کرد به گریه کردن.که چه؟کفش هایم کثیف شدند. ...... 

از گریه های سوزناکش هر کس که رد میشد تعجب میکرد شاید فکر می کردند ما اورا دزدیده ایم چون وسط کوچه نشسته بود و زار زار گریه می کرد و حاضر نبود حتی یک قدم دیگر بردارد تا جایی که با کلی خواهش وتمنا و قول این که در خانه کفش هایت را میشویم او را بغل کردم و به خانه برگشتم .... 

هر چه فکر کردم به خاطر نمی آوردم که در طول زندگی ام به چیزی به این اندازه علاقه داشته باشم که به خاطرش این همه اشک بریزم حتی در دوران کودکی . 

با خودم می گفتم ای کاش من فقط  برای یکی از نعمت هایی که خداوند به من داده این همه خوشحال بودم و قدرش را میدانستم و از آن مواظبت می کردم . 

ای  کاش به اندازه ی دختر سه ساله ام درک  از دست دادن نعمت داشتم وشاکر بودم.   

 

باز هم گول خوردم.....

هفته پیش توفیق حاصل شد چند روزی به زیارت امام رضا(ع) مشرف شدیم .زیارت برای من به شخصه یک وسیله شارژ روحی است .بعضی از مردم روح خیلی بزرگی دارند و در هر زمان و مکانی سیمشان وصل است و همیشه شارژ هستند .بعضی از آنها مثل من هراز گاهی نیاز به شارژ دارند تا  روشن شوند.  

 

حرم امام رضا برای من گوشه ای از بهشت است وقتی در آن هستم انگار آدم  دیگری هستم ....روحانی و ملکوتی که نمی تواند بد باشد ...فکر بد و کار بد کند... حتی برای کسانی که از دستشان دلخور هستم دوست دارم دعای خیر کنم ....

 

ولی همیشه این سؤال برای من وجود داشت که چرا هر موقع شرایط معنوی خوبی  برایم بوجود می آید بعد از زمان کوتاهی اتفاقی می افتد که احساس میکنم تمام دستاورد های معنوی ام را از دست می دهم . البته این را در مورد دیگران نیزبه عینه دیده ام .

مثلا بعد از برگشتن از مراسم شبهای احیا مردم بر سر پارک ماشین هایشان با هم دعوا می کنند  یا بعد از عید فطر و تمام شدن ماه مبارک رمضان یک دعوای عجیب خانوادگی رخ میدهد.یا دربرگشتن از سفر های زیارتی بین همسفرها  دلخوری ایجاد میشود.. نمی دانم شما هم این را تجربه کرده اید یا نه؟ولی خیلی احساس بدی برای انسان ایجاد میشود تصور میکنی تمام زحمت هایت بر باد رفته است.  

 

این سؤال در ذهن من بود تا این که شب آخری که در صحن رضوی بودیم جناب آقای حسینی قمی سخرانی میکردند .در بین صحبت هایشان به این موضوع اشاره کردند و فرمودند خیلی مواظب دستاورد های معنوی تان باشید چون شیطان اجازه ورود به بعضی از مکانها و زمانها را ندارد مانند حرم اهل بیت و پس از خارج شدن شما از این مکانها و زمانها تمام سعیش را میکند تا شما را به گناه بیندازد و آنچه به دست آورده اید را از بین ببرد.  

و من تقریبا جواب سؤالم را گرفتم ولی مشکل همچنان به قوت خود باقی است چون نمی دانم چه کنم تا به این راحتی گول شیطان را نخورم؟  

 

دروغ مصلحتی....

خیلی از ما شک داریم که دروغی به نام دروغ مصلحتی داریم  یا نه؟

مدتی پیش از زبان استادی که خطیه متقین  نهج البلاغه را تفسیر میکرد نکته جالبی شنیدم : 

در ابتدای این خطبه خصوصیات انسان های با تقوا این گونه بیان شده:المتقون فیها هم اهل الفضایل :منطقهم الصواب ...... 

حضرت امیر اولین فضیلت انسانهای با تقوا را گفتار درست عنوان فرموده اند ...نفرموده اند منطقهم الصدق یعنی سخن راست  میگویند ....چه بسا سخنان راستی که باعث ایجاد فتنه های بزرگ می شود! 

استاد در ادامه بیان کردند حرف راست یعنی دروغ نباشد ولی سخن درست یعنی سخنی که در جای مناسب به میزان مناسب و با هدف درستی گفته شود و اگر دروغ  هم باشد صواب است  ودروغ مصلحتی است .... 

و مثالی زدند: 

میان دو نفر شکرآب است .پیش هر یک میروی از دیگری بد می گوید .اگر هر یک از آنها از نفر دوم پرسید لازم نیست راستش را بگوی می توانی به دروغ بگویی از تو به نیکی یاد کرد و ناراحت است از این که با تو قهر است تا زمینه اصلاح بین آنها را فراهم کنی  این دروغ مصلحتی است  و نه تنها گناه ندارد که ثواب هم دارد. 

ولی این که هر دروغی که میگوییم خودمان برچسب مصلحتی به آن میزنیم بحث دیگری است  در واقع تشخیص این که این سخن و لو دروغ درست است یا نه کار مشکلی است  و یکی از ویژگی های انسانهای باتقواست... 

بهشت گمشده ایران.....

پنجشنبه ای که گذشت بدون برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفتیم به یک سفر کوتاه  و نزدیک برویم .تعریف شهمیرزاد را شنیده بودیم و سه چهار ساعتی بیشتر تا تهران فاصله ندارد .بنابراین بساط مختصری برداشتیم و راهی شدیم.... 

وقتی در مورد این شهر در اینترنت مطالعه کردیم واز آن به عنوان بهشت گم شده ایران  نام برده شده بود بیشتر مشتاق شدیم تا آنجا را از نزدیک ببینیم. 

این شهر در بیست کیلومتری شهر سمنان بود .ولی آب وهوایش با آنجا خیلی تفاوت داشت درست مثل قمصر و کاشان. 

به نظر می آمد این شهر در یک دره  قرار داشت به طوری که کوه های دو طرفش خیلی به هم نزدیک بودند.هر چه نگاه میکردیم درخت بود درختان بلند و زیبای سپیدار و گردو . می گویند بزرگترین باغ گردوی جهان در این شهر است . که مساحتش حدود هفت هزار هکتار است. 

هوایش بسیار خنک بود به طوری که حتی در زیر نور آفتاب احساس گرما نمی کردیم مانند هوای اوایل عید در کاشان.البته شنیده ایم که زمستانهای بسیار سردی دارد .شهر تمیز و زیبایی بود با بافت شهری منظم و در بین باغها و درختانش خانه های ویلاهای زیبایی دیده میشد. 

 چند ساعتی در آنجا بودیم ودر کنار آبشار کوچک و بکری کمی استراحت کردیم و بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتیم به سمنان هم سری بزنیم.این نوع شهر های باصفا بیشتر برای ساکنانشان و یا کسانی که در آنجا ویلا دارند و شهرشان نزدیک آنجاست مثل سمنانی ها مناسب است تا روزهای تعطیلشان را در آنجا خوش بگذرانند . 

شاید برای ما که چهار ساعت در اتوبان درب و داغون و پر از وسایل نقلیه سنگین از تهران تا اینجا آمدیم خیلی جالب نبود ولی خب ارزش یک بار دیدن را داشت .خوشحال بودیم اگر بهشت آخرت را نبینیم لا اقل بهشت ایران رادیدیم !! به قول همسرم بهشت گمشده ایران را پیدا کردیم!!   

در مسیر بازگشت سری به سمنان زدیم .امامزاده یحیی که در مرکز شهر بود و یکی از برادران امام رضا ست را زیارت کردیم  .بعد از مسجد امام  که در کنار بازار سمنان بود بازدید کردیم .مسجد واقعا زیبا و باصفایی بود از دوران قاجار .در نزدیکی آن مسجد جامع بود که نتوانستیم ببینیم چون بسته بود.و بعد سری به بازار زدیم  شبیه بازار کاشان بود ولی مرتب  ومنظم تر .به طور کلی بافت شهر سمنان خیلی شبیه کاشان است ولی بزرگتر و کمی پیشرفته تر .  

 

در چند کیلومتری بیرون شهر  به کاروانسرای شاه عباسی هم  رفتیم .ابن بنا چهارصد وپنجاه سال قدمت دارد و ظاهرا با ظرافت زیادی باز سازی شده است .اگر این بنای چهار گوش را از قطر هایش  تقسیم میکردیم . چهار قسمت کاملا مساوی و منطبق بر هم درست میشد .اوج ظرافت و تقارن در این  معماری دیده میشد!! 

 وقتی به شکوه  وعظمت و زبیایی این بنا نگاه میکردم به همسرم گفتم ما ایرانی ها چقدر از نظر معماری پسرفت کرده ایم .این بناهای بزرگ و بلند  آجری را چهارصد سال پیش بدون هیچ امکانات و تجهیزاتی به این زیبایی ساخته اندکه اصلا با برج ها و ساختمانهای مدرن امروزی قابل مقایسه نیست. 

انسان وقتی در این عمارت ها راه میرود و نفس میکشد روحش به پرواز در می آید  این احساس را دقیقا در خانه های تاریخی کاشان داشتم و با خود میگفتم زندگی در این فضاها سبب میشده تا ساکنانش فاضل و عارف ودانشمندشوند!!!.... 

ای کاش ما ایرانی ها به جای این که  از معماری مدرن دنیا تقلید می کردیم همان سبک وسیاق معماری قدیم خودمان را حفظ   میکردیم .       

 واینگونه بود که سفر یک روزه ما تمام شد .به خانه که رسیدیم دخترم گفت امروز فهمیدم در یک روز که ما به راحتی ساعت های آن را تلف میکنیم چقدر می توان کار مفید انجام داد ......

مزاحمین پیشرفته......

قدیم تر ها مزاحمین بیشتر سر خیابان و یا در کوچه پس کوچه هاخدمت میرسیدند.یکی دو مورد هم ما توفیق حضور داشتیم .در راه مدرسه سبز می شدند و متلک می گفتند و ما هم از ترس دست و پایمان می لرزید و قلبمان تند تند میزد و گاهی مجبور بودیم راهمان را دورتر کنیم تا چشممان به جمالشان کمتر روشن شود.وسعی میکردیم در مسیر برگشت از مدرسه با چند تا از همکلاسی هایمان باشیم که کمتر بترسیم. 

اسم کوچه مان نمی دانم چه بود چون قدیمها مثل حالا که هر بن بست یک متری را هم نامگذاری میکنند نبود بیشتر اسمها هم من درآوردی مردم بود و به چیز های زیادی ارتباط داشت مثلا این که خانواده سرشناسی در آن زندگی  می کردند و یا این که شغل خاصی در آن کوچه بود مثل کوچه عصارها و یا چیز های دیگری که من خیلی نمی دانم.....سر کوچه ما مسجد مدرسه بود و تهش مسجد خروس !!! اسمش چرا این بود نمی دانم!! 

وقتی به سر کوچه میرسیدم و نانوایی پدرم پیدا بود دیگر دلم قرص میشد و از کسی نمی ترسیدم انگار با همان سن کم می دانستم تکیه گاه زندگی من است. 

 

بعد ها که بزرگتر شدیم و هر خانه ای  از نعمت تلفن برخوردار شد!!!حتی خانه مزاحمین.....مزاحم های محترم دیگر به خودشان زحمت نمی دادندتا سر کوچه بیایند خصوصا در سرما وکولاک زمستان.ترجیج میدادند زیر کرسی بخوابند و گوشی را بردارند و شماره بگیرند وفوت کنند .بعضی ها  هم حرفهای رکیک می زدند و بعضی ها که با کلاس تر بودند بیشتر کلمات عاشقانه آب دوغ خیاری  می گفتند.  رفع این مشکل چندان سخت نبود چون اصولا آن تایم بودند و در سر ساعت مشخصی تماس می گرفتند سعی میکردیم گوشی را برنداریم ...قطع کنیم و یا پدر ها و یا برادر ها پاسخ دهند تا طرف حساب دستش بیاید و این جا هم نقش حمایتی آنها برایمان ثابت میشد که البته بعدها که ازدواج میکنیم این نقش را همسر گرامی بر عهده میگیرد..... و گاهی که کار به جای باریک میکشید از مخابرات و روشهای قانونی میشد پیگیری کرد. 

 

ولی با ورود تلفن همراه به عرصه ارتباطات و به روز شدن مزاحمین و البته وجود سیم کارت های اعتباری دو هزار تومانی و بی سر وصاحب کار کمی آسان شد....مزاحمین محترم دیگر معذوریت زمانی هم ندارند و در صف نانوایی و از هر وقت تلف شده دیگری میتوانند یرای تماس و حتی ارسال پیامک استفاده کنند!!!...

  

ولی اگرناخواسته پاسخ یکی از آن پیامکها را بدهی ....دیگر قطع شدنش با خداست!!!!  

خاطرم هست چند وقت پیش دختر کوچکم بیماری سختی گرفته بود و ما چند روز خواب و خوراک نداشتیم در این شرایط مزاحم سمجی دایم به همراهم زنگ میزد ویا پیامک میداد ....نمی دانستم این را دیگر کجای دلم بگذارم  چند بار خواستم جوابش را بدهم و بگویم آدم ناحسابی دخترم مریض است برو خدا روزیت را جای دیگری بدهد  ولی ترحیح دادم گوشی ام را مدت طولانی خاموش کنم تا دست ازسر کچلم بردارد و  این روش جواب داد. والبته ناگفته نماند پیامک هایش را ذخیره کردم تا برای دوستان و اطرافیانم بفرستم و متاسفم که حق کپی رایت را رعایت نکردم.!!! 

 

وخدارا شکر نمردیم ومزاحمین اینترنتی را هم دیدیم .خب هر چه باشد نمی توان پیشرفت تکنولوژی را در عرصه ارتباطات نادیده گرفت. و جالب این است که همه آنها چند ویژگی مشترک دارند غالبا همه آنها شاعر ,هنرمند و رمانتیک هستند و همزمان میتوانند ندیده و نشنیده عاشق ده ها نفر باشند و کامنت های یکسانی را برای همه  درآن واحد بفرستند.جل الخالق .....چه انسان های توانمندی!!!

 ولی به نظر من رفع تمام انواع مزاحمت ها یک روش دارد و آن بی محلی و بی توجهی کردن است . تا طرف خسته شود و برود دنبال کارش....نظر شما چیست؟

علم بهتر است یا ثروت؟

علم بهتر است یا ثروت؟ 

این جمله آشنایی ست برای همه ما .جمله ای که کمتر کسی درزنگ انشا مجبور نبوده در مورد آن بنویسد. 

هنوز هم خیلی از ما به آنچه در زنگ انشا در مورد این جمله نوشته ایم شک داریم....بعنی هنوز به این نتیجه نرسیده ایم که کدام بهتر است. 

وقتی می بینیم بعضی ها  هر چیزی را با پول به راحتی به دست می آورند حتی علم را !!شک می کنیم که علم بهتر است....... 

وقتی که می بینیم با استفاده از علوم پیشرفته دنیا چه ظلم ها و کشتارهایی در گوشه گوشه دنیا صورت میگیرد شک میکنیم که علم بهتر است....... 

وقتی که می بینیم  بعضی ها با استفاده از ثروتشان چقدر کار خیر انجام میدهند به طوری که دنیا و آخرتشان را تضمین میکنند شک میکنیم که علم بهتر است....... 

وقتی که می بینیم همه برای رفتن به دانشگاه و مدرک گرفتن خودشان را به آب و آتش میزنند تا در آینده شغل خوب و پر درآمدی داشته باشند  باز هم شک می کنیم که علم بهتر است...... 

پس به طور کلی در این که علم بهتر است شک می کنیم . 

یکی می گفت:علم به دست آوردن ثروت و ثروتی که در راه کسب علم خرج شود بهتر هستند.!!!!

این هم نظری است!!!!   

البته شاید مشکل در معنا و مفهوم علم وثروت باشد.........چرا که گفته اند بزرگترین ثروت و گنج هر کس دانایی اوست  

و یا اینکه منظور از علم ,معرفت است نه این علوم ظاهری و مدرک آنها که خیلی از عرفا معتقدند همین علوم ظاهری بزرگترین حجاب ظلمانی در رسیدن به مقصد است. 

مشکل سه تا شد این که مقصد چیست و کجاست ؟ خود بحث دیگری ست!! 

 

به جای این که مسأله را حل کنم سخت تر شد!!خب اگر دوست دارید پاسخ این سؤ ال را بدانید واز این به بعد شرح مبسوطی در مورد آن در دفتر انشای  فرزندانتان بنویسید به حکمت 148  نهج البلاغه  مراجعه کنید و پاسخ امیر المؤ منین را در مورد این موضوع بخوانید و بنویسید.  یک جمله از آن این است: 

  

              "دانش بهتر از مال است . زیرا علم نگهبان توست و مال را تو باید نگهبان باشی.........."